۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۱, جمعه

۳۱ اردیبهشت ۱۳۶۲


روز ۳۱ اردیبهشت سال ۱۳۶۲ مثل امروز(۳۱ اردیبهشت ۱۳۸۹)، جمعه بود و هوا بهاری! درختها سرسبز بودند و دامنه کوه مملو بود از گلهای ارغوانی که با شادابی طنازی میکردند. اون سالهای اوایل انقلاب، اختلاف عقیده و برچسب های انقلابی‌ و ضد انقلابی‌ بین اکثر خونواده‌ها جدایی انداخته بود، و فامیل صمیمی‌ ما هم از این قاعده مستثنی نبود. ولی‌ اون روز، همه فامیل پدری دوباره تو باغ مادرجون دورهم جمع بودیم. حضور بیژن دلیل اصلی‌ این دورهمی بود، آزاد نشده بود ولی‌ مرخصی بود به قید وثیقه!

روز شادی بود! غروب، غافل از بازی روزگار، قرارهفته بعد را گذاشتند ! و قبل از اذان مغرب همه خداحافظی کردند و رفتند . مامان وآقاجون، عموجون مسعود وخانومش، وبیژن موندند که بعد از مرتب کردن همه چیز، برگردند خونه. سراذان بیژن میره پایین جوی مقابل ساختمون که وضو بگیره (به نماز سر وقت و 5 نوبت در روز معتقد بود) هیچکس متوجه نمیشه که کجاست. مامان و آقاجون، نگران از گرفتاری دوباره همه جا را میگردند، حتی رود پرآب بهاری رو ولی پیداش نمی کنند. بعد از 2 ساعت با هیاهو و پارس یک سری سگ وحشی ، مامان هراسان به سمت صدا میره و اولین نفری بوده که میرسه بالای سر بیژن و وقتی صورتش را به صورت بیژن می چسبونه هنوز گرم بوده...سریع میرسونند بیمارستان...چادر اکسیژن...دکترها گفنتد نیم ساعته که تموم کرده... سکته مغزی!!! همین ...بیژن 21 سال داشت و مامان ۴۲ سال!

دهه 60! دهه اضطراب، ترس، وحشت، دلهره، نگرانی و اعدامهای دسته جمعی‌ و بی‌ محاکمه بود. از اواسط فروردین 59 شروع شد.همون عصر بارونی که درمسجد حصار کرج درگیری شد. همون شبی که تاصبح مامان و آقاجون پشت پنجره به انتظار نشستند و بیژن نیومد. یک هفته بی خبری و انتظار! آقاجون همه بیمارستانها، کلانتریها و حتی سرد خونه ها را هم گشته بود و با اونهمه نفوذ ، بعد از یک هفته بیژن را به خونه برگردوند. هنوز 18 سال نداشت!

روزها و سالهای بدی بود! وقتی‌ که زندانی بود دلمون با هر زنگ در و تلفنی می‌لرزید که ... نکنه دیگه نباشه! و وقتی‌ هم که بیرون از زندان بود، هر بار از خونه میرفت بیرون یا حتی وقتی‌ میرفت در حیاط رو باز کنه ، امیدی به برگشتش نبود. همونطور که آخرین بار، سر سفره شام بودیم، مهمان داشتیم، که در زدند و رفت که در رو باز کنه که دیگه ازش خبری نشد، بدون کفش بردند، بدون اینکه به بقیه حرفی‌ بزنند،... 19 سال داشت!

گاهی فکر میکنم که: کجا رفت اون پسربچه ای که کلاس اول ابتدایی رو که تموم کرد به خونواده ش گفتند این نابغه است و میتونه بره کلاس ششم بشینه؟! به اون پسر فرصت ندادند که حتی دیپلمش رو بگیره! کجا رفت اون جوون ورزشکاری که با هزار امید، مدارکش را برای تیم ملی تکواندو فرستاده بود؟ اگر تو این محیط آروم زندگی می کرد، اگر تو دهه 60، تو ایران جوون نبود، اگر اهل کتاب و تفکر نبود، اگر و هزاران اگر دیگه...الان چه کاره بود؟ کجا بود؟ اصلا به چه جرمی‌؟ به جرم خوندن روزنامه و کتابی که تا چند وقت قبلش آزاد بود و ممنوعیتی نداشت؟!!

با عشق به زندگی‌ از لحظه لحظه ش استفاده میکرد، خیلی‌ زیاد کتاب میخوند، ورزش میکرد،...و ترسی‌ نداشت از هیچ کس و هیچ چیز! همیشه در جواب نگرانیهای مامان می گفت: شاید فردایی نیاید! اون زمان فکر می‌کردم چون ما خیلی‌ کوچیکیم، به نظرمون بیژن خیلی‌ قوی و بزرگه، ولی‌ هنوز هم که به روحیه ، رفتار و شخصیتش فکر می‌کنم همون اعتقاد رو دارم!

زمان گذشت و همچنان هم میگذره، گاهی از خودم می پرسم کی پاسخگوی اون رفتارهاست؟ برادران اون موقع که الآن یا سردارند و یا سر دار! بازجوهای اون موقع که یا بر مسند قدرتند و یا در محبس و در آتشی که خودشون اون سالها روشن کردند و الان عظیمتر و سوزاننده تر شده میسوزند، آیا هیچ به اعمالشون فکر می کنند؟!

بیژن ، دیگه فردای روز ۳۱ اردیبهشت ۶۲را ندید! رها شد، رها از هر بندی ! دفتر زندگیش خیلی زود بسته شد،زندگی کوتاه ولی پرماجرا! و ما چقدر زود بزرگ شدیم در نوجوونی که به انتظار گذشت و جوونی که به فراق!

روی سنگ مزارش نوشته شده:

در موسم گل بند گسستن زیباست!
آزادگی و قفس شکستن زیباست!
ای شیفتگان لحظه آزادی،
برخاستن از پای و نشستن زیباست!

و بیژن ، بعد از برخاستن ، برای همیشه نشست!
بهار هر چه سرسبزتر، ارغوانها شادابتر، حضورش پر رنگ تر!
یادت سبز برادر عزیزم!