این روزها، تو ایران نمایشگاه کتاب بود و برای من یادآور کلی خاطرات. یادمه یکی دو سال قبل از ترک ایران، همین روزهای نمایشگاه، دانش آموزهای هنرستان غیر انتفاعی که دبیرشون بودم، خواستند که با هم بریم نمایشگاه کتاب.هر سال تنها میرفتم که بتونم از وقتم استفاده کنم، به غرفههایی که میخوام سر بزنم، و کتابهایی که میخوام رو بخرم.ولی اون سال... پیشنهادشون رو قبول کردم به این شرط که به خونوادههاشون نگند که دبیرشون هم همراهشونه. در اون صورت هم خونوادهها راحت اجازه میدادند، و هم مسئولیت من زیاد میشد. پذیرفتند و قرار شد که خودشون هماهنگ کنند و مینی بوس بگیرند. کیانا گفت که من مینی بوس میگیرم، فقط یک چیزی خانوم، یک پسری هست که میخواد شوفری مینی بوس(عینا همین کلمه) یاد بگیره و دوست راننده است، میتونه بیاد؟!! گفتم؛ اشکال نداره بیاد، خوشحال شد، دوستاش هم بهش چشمک زدند، که مثلا ای ول...جمعه ساعت ۷ صبح جلوی هنرستان قرار داشتیم، همه سر موقع اومده بودن با چه تیپ هایی!!! کیانا صندلی جلو نشست و من لژ. قبل از حرکت صداش کردم ؛ کیانا جون بیا پیش ما بگذار آقا، شوفریش رو یاد بگیره! کیانا اومد عقب و بچهها همه زدند زیر خنده...شیطونهای بلا ، فکر میکردند که من نمیفهمم کلکشون رو!!!
وقتی رسیدیم نمایشگاه، نیم ساعتی رو با هم راه رفتیم، دیدم اینطوری نمیشه، کاری به کتابها نداشتند، مدام هم میگفتند؛ خانوم این رو ببین، اون رو ببین. بهشون گفتم جدا بشیم که بتوونیم به غرفههایی که دوست داریم سر بزنیم، اینجوری دست و بال هم رو میبندیم. فقط یادتون نره ساعت یک جلوی مینی بوس باشید و لطفا کسی هم دو نفری نیاد که تو مینی بوس جا نداریم!!! خندیدند و رفتند.
یکی از بچه ها، اعظم، دختر شهید بود و چادری، به قول خودش غیرتش قبول نکرد که معلمش رو تنها بگذاره و پا به پای من اومد.به نسبت بقیه بچهها عاقلتر بود، شاید شرایط زندگیش اینطور ایجاب میکرد. ساعت یک همه اومده بودند ولی دریغ از اینکه یک کتاب دستشون باشه، نکرده بودن برای دلخوشی حداقل یک کتاب کودک بخرند ، شیطونترها و بلاها کلی اشانیتیون گرفته بودند. اینطور که خودشون میگفتند، بهشون خیلی خوش گذشته بود، کتاب نخریده بودند ولی تا میشد شماره تلفن گرفته بودند!!!
ناهار رو رفتیم یک رستوران شیکی سر زعفرونیه. بعد از غذا، کمی دیرتر از بچهها اومدم بیرون، دست هر کدوم یک بادکنک بود!!! نگو بادکنکهایی که تو رستوران به بچه کوچیکها برای سرگرمی میدادند رو گرفته بودند. اعظم سریع رفت یکی هم برای من گرفت، یادمه رنگش سبز بود، همرنگ مانتوم!
جلسه بعد با یکی دو تا دلیل، به کیانا گفتم که بگذار اون آقا پسر بره شوفر مینی بوسیش رو یاد بگیره و تو هم به درست برس ، مرد تو نیست! حرفم رو قبول کرد. دخترای نازنینی بودند، دوسشون داشتم. یک ماهی میشه که کیانا و ساناز، از بچههای اون کلاس رو فیسبوک ادم کردند و ارتباط مون برقرار شده.
۵ نظر:
از نمایشگاه کتاب اون سالها، خاطرهٔ راه بندان خیابانهای اطراف نمایشگاه قویترین خاطره ایست که به یاد دارم! هاهاهاهاها....
امیدوارم الان وضع بهتر شده باشه!
akheyyyyyyy, che MoAlleme mehrabooniiiiiiii!!?
وای یادته....بیچاره مردمی که محل کار و زندگیشون اون اطراف بود!!!
آره پروین جون یادمه. سخت بود ولی یادش به خیر، حالا مونده هزاران کیلومتر دورتر از دل تنگ ما!
ظاهراً محل نمایشگاه تغییر کرده و در محل "مصلا بزرگ تهران" برگزار میشه که من از اونجا خاطرهای ندارم! ولی همیشه این ایام دلتنگ نمایشگاه کتاب میشم...
ارسال یک نظر