۱۳۸۸ اسفند ۲۳, یکشنبه

فراقی...

این شعر «شاملو» از مجموعه «دشنه در دیس» رو خیلی‌ دوست دارم و الان ، ساعت ۷:۰۲ صبح روز یکشنبه ۱۴ مارس، قشنگ حسش می‌کنم...

چه بی‌تابانه می‌خواهم‌ات ای دوری‌ات آزمون تلخ زنده به گوری
چه بی‌تابانه تو را طلب می‌کنم
بر پشت سمندی گویی نو زین
که قرارش نیست و فاصله
تجربه‌ای بی‌هوده است
بوی پیرهن‌ات
این‌جا
و اکنون...

کوه‌ها در فاصله سردند
دست در کوچه و بستر
حضور مانوس دست تو را می‌جوید
و به راه اندیشیدن
یاس را رج می‌زند

بی نجوای انگشتان‌ات فقط...
و جهان از هر سلامی خالی‌است!

۳ نظر:

مریم گفت...

بابا ایرانی اصیل من تو این مملکت شب عید مرم بزه می خرم تو اونجا سبزه میذاری بابا ایول داری

روزهای پروین گفت...

مریم جون، اینجا هم اگر میشد سبزه خرید، من می‌خریدم!

ناشناس گفت...

وااااااااااااااااای که چقدر این شعر زیباست به خصوص اگه آدم خاطراتش زنده شن