امروز جلسه ماهانه گروه بود. حدودا ۲۵-۳۰ نفر بودیم، اساتید، اسیستانها، دانشجوها و کاراموزها. به علاوه، جلسه این ماه «پات لاک» بود همون قابلمه پارتی خودمون! غذاهای مختلف از کشورهای مختلف. طبق معمول این سالهایی که اینجام، هر بار که غذا میبرم، همه دستور پخت میخوان. من هم مواد مصرف شده رو میگم و اضافه میکنم خوشمزگیش به خاطرادویهها و چاشنی های ایرانیشه که اینجا پیدا نمیشه!!!
وقتی مطمئن شد کجا میشینم، اومد و ظرفش رو گذاشت رو میز و رفت دنبال صندلی. من و کیم کنار هم بودیم. شروع کرد با کیم به صحبت، من ساکت بودم. دو سه بارسرش رو میاره کنار گوشم و با شیطنت میگه به چی فکر میکنی، من که اینجام!!! (هنوز سه هفته نیست اومده چه پسرخاله شده!) حتی حوصله ندارم لبخند بزنم، مثل پدر هانیکو (سریالش رو زمانهای دور تلویزیون نشون میداد) لبخند میزنم و میگم هیچی، لبخند که چه عرض کنم، سری دندونام رو نشون میدم!!! وقتهایی که حوصله حرف زدن ندارم مصاحب مزخرف و کسل کننده یی هستم که نگو فقط در جواب یک لبخند یخ و بی احساس میزنم... و امروز از اون روزها بود. ربکا با سر و صدا وارد شد و با اینکه بین ما جا نبود یک صندلی آورد و بین ما نشست و شروع کرد در مورد پروژه اش صحبت کردن و من فقط بهشون گوش میدادم، نمیتونست چیزی بگه، هر از گاهی یک چشمک میزد که کجایی و من هم لبخند پدر هانیکویی تحویل میدادم!!! از هفته دیگه به جای مونیک میاد سر کلاس و ادامه درس رو تا آخر ترم میده.
بعد از جلسه به ایریس و ریمه پیشنهاد پیاده روی دادم، دلم نمیخواست بی حوصله برم خونه. رفتیم بندر قدیمی، کنار شط و قسمت قدیمی شهر. تو یک جواهر فروشی شیک، ستهای شیک جواهر رو قیمت کردیم، حلقههای نامزدی و عروسی رو تست کردیم و خندیدیم. شیک و گرون بودند، با پول دانشجویی نمیشد خرید. دیدنشون رایگان بود کلی حالمون رو خوب کرد.بعد از دیدن جواهرها ریمه در معیارهای انتخاب همسرش تجدید نظر کرد و میگه شوهرش باید پولدارهم باشه!!! تو مسیر بحث سر ازدواج و معیار انتخاب بود، جالب بود ایده یک دختر اروپایی مسیحی و یک دختر مسلمان تونسی...من هم هر از گاهی چیزی میگفتم تا بحث باز بشه و ببینم چه نظری دارند...هر آدمی یک دنیاست و چقدر متفاوت!
رفتیم یک گلفروشی، تا وارد شدم چند تا ظرف سبزه دیدم مثل سبزههای نوروزی که این روزها تو ایران همه جا میفروشند، ولی اینا کچل بودند!!! انقدرذوق کردم که تو اون همه گل زیبا و قشنگ در مورد اینها پرسیدم. و بعد صحبت رو به سال نو ایرانی ، سبزه، هفت سین، و سبزه گره زدن مراسم سیزده به در کشوندم. خانوم گلفروش از ابراز احساسات من به ذوق اومده بود و خواست که عکس سفره هفت سین رو براش بفرستم که اگر بتونه امسال به عنوان یک کار جدید تو گلفروشی یک میز هفت سین بچینه و به دیگران هم در مورد سال نو ایرانی بگه. اسمش ایزابل بود، براش جالب بود که یک سال نو دیگه یی هم تو دنیا هست غیر از سال نو میلادی و چینی!! در حین صحبت چشمم به گلدون یاسمینی افتاد که کنارش وای ی ی ی چند تا شاخه گل بیدمشک بود... برای نوروز خریدمشون. حس خوبی داشتم نه تنها بی حوصله نبودم که کلی هم سرحال شدم. تو راه تا خونه هم برای بچهها گل گلدون رو خوندم. تو خونه برای گلم اسم گذاشتم و قربون صدقهاش میرفتم، ایریس بهم میخنده ...بهش میگم خنده نداره، اینم زنده است دیگه، حس داره... بعد هم من اینجوریم، جنبه ندارم... همینه که هیچ وقت هیچ موجود زنده یی (گل و گیاه، ماهی، حیوونهای خونگی،...) نگه نمیدارم...راه میرم و قربون صدقه میرم ومیبوسمشون!!! خودش سه ماهی بود که یک گدون کوچیک داشت، وقتی برای تعطیلات کریسمس میخواست بره سفر گذاشت پیش من، بیچاره مرده بود!!! بعد از سه هفته که اومد گلش نه تنها زنده بود و سرحال که قد هم کشیده بود!!!
باید با این روحیه میرفتم جلسه گروه نه با اون بی حال و حوصلگی صبح...یادم باشه دیگه اول صبح اخبار مربوط به ایران رو نخونم!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر