۱۳۸۸ اسفند ۱۳, پنجشنبه

تفاوت...

یک روزقشنگ آفتابی و بهاری آخر ترمه. آخرین جلسه درس رو برای انجام کارعملی‌ رفتیم به یک منطقه یی اطراف کبک.این درس ۳ تا استاد داشت: فردریک، ژان- ‌پیر، دانیل. ژان‌- پیر داره حرف میزنه و همه سراپا گوشیم، چشمم می‌افته به یک کرم بلند و چاق که به سمت پای ژان‌پیر میخزید. حرفش که تموم شد ، پاش رو بلند کرد گفتم:ا ا ا نه نه...دیگه دیر شده بود، کرم از وسط نصف شد!!! یکی‌ از دخترها (ونسانت) نیمه کرم رو برداشته و کرم چاق و بلند بین انگشتهاش تکون میخوره. بلند میگه : مثل پنیس میمونه!!!چشمام گرد شد و فکر کنم صورتم هم قرمز!!! سریع روم رو برگردوندم، نگام می‌افته به فردریک که داره با لبخند نگام میکنه...خدا رو شکرعینک آفتابی داشتم و اون چشمای گرد شده از تعجبم رو نمیدید...رفتم تو اتوبوس. پایین هنوز بحث ادامه داشت و نیمه کرم همچنان بین دو انگشت ونسانت پیچ و تاب میخورد. به این فکر می‌کنم که چقدر باید سطح فرهنگ‌ وامنیت اجتماعی یک جامعه بالا باشه که یک دختر جوون تو یک جمع که اکثرشون هم پسرند، راحت اون چه که از ذهنش می‌گذره رو به زبون بیاره، بدون اینکه نگران هیچ پیش قضاوتی باشه و یا اینکه بترسه از برخوردها و پیشنهادهای بد!!!!

تابستان ۸۲، وزارت آموزش و پرورش در دانشگاه شهید رجایی (لویزان) یک دوره باز آموزی برای دبیران هنرستان‌های فنی‌ کلّ کشور گذاشته بود. از همه شهرهای کشور بودند، من و آنا (هم دانشگاهی شمالیم) هم برای یکی‌ از دروس رشته‌ الکترونیک رفته بودیم. ما هر سال در این باز آموزی‌ها شرکت میکردیم تا خاطرات دوره دانشجویی رو تجدید کنیم. سرمون تو لاک خودمون بود، به کسی‌ کاری نداشتیم. صبح تا عصر کلاس، عصر به بعد هم سینما، تئاتر، نمایشگاه نقاشی،آخر هفته توچال، دربند، درکه... خلاصه از این دو هفته دوره خوب استفاده میکردیم. دو روز مونده بود که دوره تموم بشه، متوجه تغییراتی تو رفتار خیلی‌ از آقایون شدم. هر طرف می‌رفتیم، یک مشت کج و کوله، دراز و کوتاه، چاق و لاغر دنبالمون میومدند و بربر نگاه میکردند (بدبختی....نگاه کردن هم بلد نبودند!!!). به خاطر برخورد سرد و جدی من، کسی‌ جرات نمیکرد حرفی‌ بزنه ولی‌ نگاهها و رفتار‌ها خیلی‌ آزار دهنده بود. هیچ دلیلی‌هم برای این تغییر رفتار پیدا نمیکردم. شب آخر با آنا از بیرون برگشتیم، چند تا از دختر‌ها تو حیاط خوابگاه نشسته بودند و حرف می‌زدند، ما هم پیششون نشستیم. اواسط صحبت، یکیشون می‌پرسه: چند وقته طلاق گرفتی‌؟؟؟ میپرسم کی‌؟ میگه تو!!!!!!! میگم من اصلا ازدواج نکردم، حتی نامزد هم نکردم. همه با تعجب بهم نگاه میکنند... و اون میگه دیروز از یکی‌ از آقایون شنیده!!! اهاااااا... دوزاریم افتاد!!! پس این بود دلیل تغییررفتار... با اینکه از چیزی که شنیده بودند مطمئن نبودند ولی‌ به خودشون اجازه میدادند هر رفتاری رو بکنند. همه تحصیلکرده (حداقل لیسانس) و دبیر که آموزش نسل آینده به دست اونهاست...اکثرشون متاهل بودند، ولی‌ متعهد نه...چی‌ فکر میکردند؟؟؟!!! یک نگاه هم به خودشون نمی‌کردند که ببینند اصلا در حد این خانوم هستند یا نه!!! تازه اگر واقعیت هم داشت،مشکل چی‌ بود؟ یعنی‌ این مساله انقدر بار منفی‌ داشت که سبب این همه تغییر در رفتار بشه!!! رفتارهای موجه و مودبانه رو تبدیل کنه به رفتارهای چندش آور!!! اگر خدای نکرده کسی‌ متوجه انتخاب اشتباهش در زندگی‌ شد، نباید کارت زندگیش رو بر بزنه؟!!! نباید برگرده اشتباهش رو تصحیح کنه؟؟؟

چقدر راه داریم تا برسیم به این سطح فرهنگی‌، این امنیت اجتماعی...آیا اصلا میرسیم؟؟؟

هیچ نظری موجود نیست: