۱۳۸۸ اسفند ۳, دوشنبه

سوم اسفند ۸۸!

ساعت ۸ صبح با تلفن مهنوش بیدار شدم که زنگ زده بود برای تبریک تولدم، مهنوش همکارم بوده خیلی‌ مهربونه. این سالهایی که اینجام، هیچ وقت ارتباطش رو قطع نکرده. بعد هم مانی‌ سپهر ، از دوستان نزدیکم در گروه کوهنوردی شقایق، زنگ زد، عاشق این زنم، دوست باحال و خوبیه. و همینطور نسرین! من و نسرین از کلاس اول دبستان با همیم، اون ۱۸ سالگی با اولین دوست پسرش ازدواج کرده و ۲ تا پسر داره، و یک شوهری که هنوز و همیشه عاشقشه! خدا رو شکر خوشبخته! با اینکه خیلی‌ متفاوتیم و مسیر زندگیمون با هم فرق میکنه ، ولی‌ دوستیمون رو حفظ کردیم و همدیگه رو هم خیلی‌ دوست داریم.
برف میاد ولی‌ هوا خوبه. رفتم دانشگاه. پوستر جدیدم رو از ایو گرفتم و در اتاقم نصب کردم. هفته پیش برای یک کنفرانس در اوتاوا فرستاده بودمش و چون خودم کلاس داشتم ایو، اسیستان مونیک (استاد راهنمام) به جای من ارایه داده بود.
بعد از ظهر کلاس دارم، ژئواستا تیستیک. استادش خیلی‌ خوبه، کلا آدم با حالیه. طبق معمول این سالها که اینجام، هر مردی اگر کمی‌ توجه من رو به خودش جلب کرده یا حلقه دستشه یا همجنسگراست!!!!! و ایشون شامل مورد اول می‌شه!
با دیدن فیلمی که بی‌بی‌سی نشون داد در مورد وقایع کوی دانشگاه، این جمله شمس لنگرودی رو زمزمه می‌کنم که این روزها : «آن چه که زیبا نیست، زندگی‌ نیست.... روزگار است!»

هیچ نظری موجود نیست: