۱۳۸۸ اسفند ۵, چهارشنبه

دفتر جدید!

امروز کار رو تو دفتر جدید شروع کردم، روز پر ویزیتی بود، برخلاف روزهای کسل کننده قبل.
دانشجوی پست دکترای مونیک یک سر اومد، یک مراکشی خوش قیافه و با ادب و در عین حال شیطون! کیم (دانشجوی دکترای مونیک) بعد از ۳ ماه از ویتنام برگشته، با هم تو یک اتاقیم. امروز مشکل اینترنت داشتم، یکی‌ از نرم افزارها با وایرلس کار نمیکرد، یک تکنسین اومده بود برای درست کردنش که همون موقع دورگه رسید. بهش گفتم که من همسایه جدیدتم، جواب داد چه شانسی‌ دارم من، و...
وای ازmon rayon de soleil که دیگه بی‌ ملاحظه ابراز علاقه میکنه، در جوابش فقط لبخند میزنم، یعنی‌ اینکه منظورت رو نمی‌فهمم، درست مثل خنگ ها...اگر ایران بود، یک چشم غره، اخم و در نهایت ۴ تا حرف درشت!!!!
چند تا از دخترها وقتی‌ دیدند که میزم کنار میز دورگه است گفتند ما هم میخواهیم دکترا بخونیم که بیایم این دفتر!!! پسرها میپرسیدند راحتی‌ اینجا، حرفی‌ نزده؟!!!جواب دادم چرا این رو می پرسید، خیلی‌ مهربون و مودبه....اینجور موقعها طوری برخورد می‌کنم که منظورتون رو نمی‌فهمم، اصلا، ابدا!!!
احساس سرماخوردگی می‌کنم، میرم داروخانه و به دکتر داروساز میگم گلوم میسوزه ممکنه به من از اون آبنبات‌های مخصوص گلو درد بدید و ادولت کلد. اصلا نمیدونه ادولت کلد چی‌ هست، اسمش رو هم نشنیده. یک قرصی میده شبیه پشگل و میگه ۲ روز اول ۵ تا بخور سرماخوردگی‌ رو خفیف میکنه.
امشب برای شام دعوتم، ناتالی‌ دعوت کرده به مناسبت تولدم. چه تولدی شد امسال!!!... هفته گذشته، چند بار آزی زنگ میزد که جمعه شب میای دانشگاه لاوال، می‌گفتم شاید، نمیدونم. تا اینکه جمعه بعد از ظهر زنگ زد و اصرار کرد که بیا اورژانسه و من هم رفتم، ساعت ۶ سالن Desjardins. خانومها برام تولد گرفتند، کیک و کادو. آزی، آتیه، رضوان، بهیجه و آسیه. خیلی‌ خوشحال شدم و البته شرمنده. کادوشون هم یک ست گلوبند و گوشواره جقه بادومی قشنگ بود.
برف میاد شدید!!! چقدر خوشحال بودیم که امسال زمستون سختی نبوده...ولی‌ فکر کنم زمستون پشیمون شده و برگشته!!! چند تا عکس گرفتیم با ناتالی‌، سریع رو فیسبوک گذاشتم.
ساعت ۶ با ناتالی قرار داشتم. برای اولین بار پیتزا میگو خوردم، خوشمزه بود. ساعت ۸:۳۰ برگشتم دانشگاه ، قراره با جیهان برنامه نویسی کنیم، یک تکلیف داریم که باید تا دوشنبه تحویل بدیم. تا ۱۲:۱۰ بودیم و یک قسمت از کار انجام شد و جواب صحیح گرفتیم. وقتی‌ رسیدم خونه از ایریس از اون قرص آبنباتی‌ها گرفتم، بسکه گلوم میسوزه. قرص پشگلی‌ها تاثیر ناداشته!!!
شنبه موهام رو کوتاه کردم، کوپ موهام رو دوست دارم. از آرایشگر هم خوشم اومد، مثل آرایشگاه‌های درجه ۲-۳ ایران بود، ولی‌ کارش خوب بود.
موقع برگشت به دانشگاه با یک دختری آشنا شدم به اسم جسیکا، از پدری الجزیره یی و مادری بلژیکی. البته از ۵ سالگی پدرش رو ندیده بود، صمیمی‌ بود و شیطون، ۶ ماهه که کبکه.
از دیشب ، نوشته هاش رو تو گوگل ریدر دنبال می‌کنم. کلی‌ ایمیل رد و بدل شد، نمیدونم چرا انقدر باهاش راحتم.!!!

هیچ نظری موجود نیست: