.
۱۴۰۲ اردیبهشت ۳۰, شنبه
۳۱ اردیبهشت ۱۳۶۲
۱۴۰۲ اردیبهشت ۲۰, چهارشنبه
آلاسکا –۲
اون چه که تا الان من دیدم در رابطه با نامگذاری خیابونهای اصلی شهر انکوریج، این بوده که اعداد و حروف الفبا هستند خیابونهای نامگذاری شده با حروف موازی هم، و عمود بر خیابونهای نامگذاری شده با اعداد هستند و بالعکس!
البته دم غروبی دیدم که خیابونهای فرعی نزدیک به اقیانوس، ساحلی نامگذاری شدند.
برای اولین باره که در یک کنفرانس بینالمللی که موضوعش برای دولتهای آمریکا، کانادا و بسیاری از کشورهای اروپایی مهمه، هیچ ایرانی و ایرانیتباری به جز خودم ندیدم.
نمیدونم اثر تماشای سریالها و فیلمهای آلاسکاست که معمولا به موضوع گم و کشته شدن دختران و زنان بومی* میپردازه، یا اثر بالا رفتن سن، که کمی محتاط شدم در بیرون رفتن دیروقت و به هر دگه دوجهی (به قول بیلقانیها) ناشناختهای سرک کشیدن. تنها هستم و بعد از برنامههای کنگره اگر بیرون برم برای گشتن تو شهر و شناختش، قبل از یازده برمیگردم هتل.
غروبهای شهر، یا حداقل این بخش شهر، نزدیک داونتاون شاید، پره از بوی ماریجوانا، هپی اسمل به قول کبکیها، بوی الکل و بوی ادرار هر از گاهی بومیهای بیخانمان که حتما های و متلکی میگند وقتی از کنارشون رد میشی! . سرنترسی دوران نوجوونی و جوونی هم بیشتر به همون یه کلمه « شیرزن» با لحن گرم و محکم و دلنشین آقاجون بود که سبب میشد باور کنم وجود نداره مردی قویتر از من که بخواد آسیبی به من برسونه. چقدر دلتنگتم آقاجون
انکوریج، تا الان، شهری با چشمانداز زیبای قله کوههای برفی از یکطرف، و اقیانوس و مسیر ساحلی بسیار زیبا از طرفی دیگر 🤍
بهار ۲۰۲۳
*بومی: ملل اولیه؛ سرخپوست و اسکیمو
۱۴۰۲ اردیبهشت ۱۸, دوشنبه
آلاسکا – ١
بعد از گفتن عصر به خیر، چمدون رو راننده گذاشت تو صندوق و کیف لپتاپ رو خودم. به محض نشستن تو تاکسی، راننده پرسید: صرب هستی؟ گفتم: ببخشید؟ تکرار کرد: صرب هستی؟ از صربستان؟ گفتم: از کبک میام ولی اصالتا ایرانی هستم! چهرهاش گشاده شد وصداش هم. پرسیدم شما کجایی هستی؟ گفت: هندی و بزرگ شده کویت. . پرسیدم: کویت و آلاسکا، این همه تفاوت! در فرهنگ و آبوهوا! گفت برای تحصیل اومده! تا حرف نزده بود، با دیدنش فکر میکردی باید دلاری کف دستش بگذاری و رد بشی. از تاریکی شش ماهه اینجا گفت؛ از نوامبر تا مارس
در حال گرفتن عکس از قلههای پربرف، از پشت شیشه کثیف و پر لک ماشین بودم که گفت: این کوهها در برابر کوههای بلند و قشنگ ایران چیزی نیستند. پرسیدم: ایران رو میشناسی؟ اون جا بودی؟ گفت نه، از فرازش رد شدم، در حین سفر هوایی. خیلی زیباست. شروع کرد به حرف زدن که: زمان انقلاب ۷۹ (میلادی) کویت بودم. گفتم شروع بدبختی! ایرانیهای زیادی کویت هستند،. «دشتی» نام خانواده معروفی هست در اونجا. از سوپرمارکتی سر یک چهارراه گفت که عطر و بوی غذاها و ادویهجات ایرانیش تا چند خیابون میپیچه، از تنور کاهگلی توی یک محله و بوی نون داغ ایرانی و.... پشت سر هم اسامی اساتید ایرانی و افراد موفق ایرانی که میشناخت رو با افتخار میگفت. انگار با خودش بلند صحبت میکرد و در خاطراتش سفر کرده بود. با صدایی که همزمان حسرت و افتخار توش بود گفت ایران، فرهنگ غنیای داشت. حتی حالا با این همه سال تحریم، هنوز غنییه! تحریمها درش اثر نکرده.انرژی هستهای داره، به روسیه حتی اسلحه میفروشه!
بیش از اون خسته بودم که بخوام به حرفهاش جواب بدم. بگم: آواز دهل شنیدن از دور خوش است! چه میدونی از اثرات تحریم بر زندگی مردم، و بدتر از اون کشتن جوونها و داغدار کردن خونوادهها
اگر سالهای پیش بود، ذوق میکردم که این سر دنیا، در قلب قطب، در آلاسکا، یه غیرایرانی با شوق و افتخار از ایران و فرهنگ غنیش میگه، ولی حالا... متاسفم!
عکسها از پشت شیشههای کثیف گرفته شدند