۱۳۹۵ خرداد ۴, سه‌شنبه

لحظه خاص

 لحظه خاص من تو این سالها، اون لحظه ای که فکرش حالم رو خوب میکنه، بارها و بارها تو خوشحالی و غم تصویرش میکنم که حالم رو خوشتر کنه، از اون ثانیه اعلام نشستن هواپیما در فرودگاه امام خمینی تهران شروع میشه. من هیجان زده که از یه ساعت قبلش آماده ام بلند میشم و با بازشدن در هواپیما، شاد و سریع از دوروبری هام و مهماندار ها خداحافظی میکنم و به سرعت میرم به سمت داخل فرودگاه. با خنده و خوشحالی به همه، از خدمه و نگهبان و مسئول گیت سلام علیک میکنم تا برسم بالای اون پله های برقی.... همونجا، همون نقطه که مشرفه به مستقبلین..... با نگاهی نگران و قلبی که تندتر از هروقتی میزنه به دنبال موهای فر سفیدی میگردم که طی این سالها از جوگندمی به سفید یه دست رسیده، مردمک چشمهام دودو میزنه وطپش قلبم مثل وقتیه که ساعتها روی تردمیل با سرعت بالا میدوم تا..... چشمم میفته به اون دوتا چشم باهوش و نگران زیر ابروهای پرپشت که با دیدن من پر خنده می شه و دست راست قشنگ با انگشتهای کشیده که به آرومی بالا میاد و برام تکون داده میشه.... پر درمیارم، خیالم راحت میشه به دوروبرشون نگاه میکنم خواهر و برادرها، خواهرزاده هاو این سال های اخیر برادرزاده ها که به مرور بزرگ شدند..... زندگی تو اون لحظه، همون لحظه دیدن موهای مجعد سفید خوشرنگترین میشه، گرم و بی نقص.... همون لحظه دیدن تکون اون دست قشنگ.... وبعد تموم راه اون دست رو تو دستم بگیرم و حرف بزنیم تا برسیم باغ که به بغل مهربون مامان ختم بشه.... فردا میرسم فرودگاه امام ، اون لحظه رو ندارم، دلم میخواد ممکن بشه از همونجا برم بیمارستان، پشت در سی سی یو، مثل وقت های کری خوندن بازی تخته نرد، مثل وقتهای گفتن حرف های مگو، صداش کنم منصورخان، و ادامه بدم جا زدین، نیومدین فرودگاه..... پاشو بابا بریم باغ ، شما که میدونی دنیای من یه کلمه سه بخشیه به اسم ؛ آ قا جون


صبح بیست وچهارم می دوهزاروشونزده، تو اتوبوس از کبک به سمت فرودگاه مونترال





هیچ نظری موجود نیست: