۱۳۹۵ اردیبهشت ۳۱, جمعه

جمعه سی ویکم اردیبهشت هزاروسیصدوشصت ودو

 جمعه سی ویکم اردیبهشت هزاروسیصدوشصت ودو، یه روز قشنگ بهاری تو باغ کندورو بود، هر از گاهی نم بارونی میزد، همه جا سبز بود، به هرجا نگاه میکردی گل بود و گل، لاله های زرد وحشی، شقایق های عاشق، گلهای ظریف بنفشه.....آب رودخونه کوچیک (پشت خونه) و روخونه بزرگ کرج(پایین باغ) میخروشید و دود میکرد، سیلاب بود، زیبایی و خطر....سراسر دامنه کوه بالای باغ و پشت خونه پوشیده بود از ارغوانهای شاداب و خوشگل که آخرین روزهای دلبریشون رو میگذروندند، ارغوان های زیبا که با اردیبهشت میان... اون جمعه قشنگ، بعد از مدتها دوباره فامیل پدری در باغ موروثی مادرجون جمع شده بودیم، از پیامدهای انقلاب عظیم اسلامی، یکیش اختلاف و دشمنی بین خونواده ها، حتی برادر و خواهر بود. فامیل منسجم و صمیمی ما هم از این قاعده مستثنی نبود، خونواده ای انقلابی دواتیشه، خونواده ای که باوری به انقلاب نداشت، ولی هنوز حرمتها برقرار بود... شوق دوباره دور همی فامیلی از روز قبل شروع شده بود...... جمعه خوبی بود، تا غروب که باخوشحالی از هم خداحافظی کردیم، من با خونواده یکی از عمه جونها برگشتم خونه، مامان و آقاجون با عموجون مسعود و زنعمو اخرین نفرها بودند، وقتی مامان برای آخرین بار اتاق باغی رو سرکشی می کنه ، لباس "بیژن" رو آویزون به گلمیخ می بینه، با نگرانی میاد بیرون و رو به آقاجون میگه منصورخان لباسهای بیژن اینجاست، نرفته. آقاجون اول در جواب میگه حتما با لباس باغی رفته و بعد..... ساعت های پرهراس جستجو، دلهره نگرانی ترس لحظات دهه شصت...... بیژن برای همیشه رفت، دیگه به خونه برنگشت، به وقت اذان مغرب در حالت سجده، بی خداحافظی و تلخ ، با رد شکنجه روی تن زیبا و قد و بالای قشنگش، با ناخونهای کشیده پاش که فرصت دوباره روییدن پیدا نکردند ، بیژن با ارغوانها رفت وقتی هنوز بیست و یکسال نداشت.....

لعنت به دهه جهنمی شصت که اردیبهشت رو برای ما همیشه به اردیجهنم تبدیل کردند....










هیچ نظری موجود نیست: