جمعه، چهارم آوریل، از بعدازظهر تو دفتر مونیک نشستم به سماجت که دیگه قال این مقاله رو بکنم و بفرستم برای ژورنال بره. اون هم برای خودش مشغول بود، گاهی هم بینش صداش میکردم میومد یه نگاهی مینداخت یه چیزی میگفت تا سرم رو برمیگردوندم میرفت.
نیم ساعتی گذشته بود که یکی از کارمندهای خانم دانشگاه برگهای رو برای امضا آورد و سلامی هم با هم کردیم.
نیم ساعتی گذشته بود که یکی از کارمندهای خانم دانشگاه برگهای رو برای امضا آورد و سلامی هم با هم کردیم.
وقتی رفت تو چهارچوب در ایستاد و گفت: چه بوی خوبی میاد تو دفترت مونیک! گٔل تازهای خردیدی؟ گلدونی، چیزی؟ بوی بهاره...
اول صداش رو شنیدم و بعد برگشتم به سمتش یه نگاهی کردم و برگشتم رو به مونیک.
اول صداش رو شنیدم و بعد برگشتم به سمتش یه نگاهی کردم و برگشتم رو به مونیک.
مونیک با صندلیش رو به در چرخید و دستهاش رو زانوش همینطور که اینطرف و اونطرف رو نگاه میکرد گفت نه. چند ثانیه ای گذشت، نگاهش جستجوگر بود، تو این فاصله نگاهش به من افتاد که با یه لبخند پهن بهش نگاه میکردم. مثل بچهها خوشحال از پیدا کردن سرنخ دستهاش رو به هم زد و پاهاش هم همزمان اومد بالا و با صدای بلند و خنده همزمان گفت: مادام پروین، عطر پروینه! و زد زیر خنده و هی حرفش رو تکرار کرد، از حرکاتش خندیدم، و برگشتم رو به خانوم کارمند تو درگاه که هنوز داشت از بوی خوش تعریف میکرد، سری با خنده تکون دادم !
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر