۱۳۹۲ اسفند ۱۰, شنبه

" خسته بودم دیشب نتونستم کار رو تموم کنم، آخر دنیا که نیست به من زنگ بزن"!
پیغام مونیکه رو پیغام‌گیر موبایل که وقتی‌ داشتم با دوستی‌ حرف میزدم همزمان شد، با نگاه به اینکه شماره مال کبک هست صحبتم رو قطع نکردم و میدونستم که زنگ می‌زنم، همون موقع ایمیلی‌ از مونیک رسید رو لپ‌تاپی که رو تخت جلوم باز بود که: این شماره خونه هست با من تماس بگیر!

صبح شنبه هست و من هنوز تو تخت، شب قبل رو تولد یه دوست  ایرانی بودم تا قبل از رفتن هم تو لابراتوار، و همه شبهای قبل رو گاهی‌ حتی تا ساعت pm ۱۱:۰۰  موندم که اگر مونیک فرصت کنه و یک ساعتی‌ با هم تصحیحات مقاله‌ای که با گرفتن یک ماه وقت اضافه دیشب باید می‌فرستادیم رو ببینه و حالا اون پیغامی هست که برام گذاشته.

تماس میگیرم خونه، خندون و شاد همون جمله بالا رو تکرار میکنه و شاید برای اینکه روم رو زیاد نکنم و تقصیری به گردنش نیفته میگه البته یه قسمتهاییش رو باید دوباره بنویسم اینه که وقت می‌گیره.
دیگه کاری نمیشه کرد پس سکوت می‌کنم و منتظرم که ببینم چی‌  میگه. ادامه میده، یادت هست که "کمی‌" دخترم گفت که امشب میخوایم بریم کنسرت، خب یک بلیت اضافه داریم و از اونجایی که هفته پیش هم تولدت بود و کاری نکردیم برات دعوتت می‌کنم که اگر مایلی همراهمون بیایی! با خنده میگم با کمال میل، مرسی‌. آدرس و محل قرار رو میگه که میگم لطفا برام تکست کن. حالا اگر یادش نره و دقیقه نود نشه. 

شب برفی وعالی‌... قدم زنان میرم تا میدون شهر و جلوی سالن تئاتر منتظرشون می‌مونم. از دور میرسند، مونیک با پسرش مثل همیشه شیک و حالا اینجا یک لیدی، یک مادر که مغرورانه بازو به بازوی پسرش میاد. پشت سرش همسرش بازو به بازوی "کمی‌" و "ونسان" پسری که موقع معرفی‌ میگه از رابطه قبل از ازدواجش با مونیک داشته. بعد از دیده بوسی و تبریک تولد رفتیم تو سالن.

کنسرت عالی‌ بود، و هیچ چیز بیشتر اینها رو غافلگیر نمیکنه که می‌بینند آهنگ به آهنگ با خواننده‌های اونها میخونی‌ و میشناسیشون، و بیشتر از اون سوتهای بلبلی و چه‌چه‌هایی‌ که با سوت میزنم... به هر صورت من یه ایرانیم و در نظر اونها که ما رو نمیشناسند ..... بگذریم.

من و شوهر مونیک هر جایی‌ که جفتمون باشیم کنار هم میشینیم و یه حسّ مشترک داریم اون هم اینه که هر دو مونیک رو خیلی‌ دوست داریم و تحسین می‌کنیم. هر بار من این جمله‌ای که برادرم اولین بار در مورد مونیک گفته رو میگم که "Elle est bien dans sa peau" و اون هم هر بار بعد از شنیدن این جمله میگه گوشت رو بیار جلو: "ذرّه‌ای بدی در وجود این زن نیست!"

شوهر مونیک خیلی به زندگی‌، کار و خونواده‌ش افتخار میکنه، خب این خوبه تو این دنیایی که آدمها انقدر تنهان اون همه چیز رو داره ولی‌ نگاه از بالا هم داره و هر بار یه چیزی به من میگه که به برتری کانادا بر ایران اشاره میکنه و اینکه خب من خیلی‌ باید خوشحال باشم که اینجام. من هم همیشه خیلی‌ دلبرانه و ملایم بهش میفهمونم که نه وهمیشه خدا هم به زندگی‌ مادرجون خدا بیامرز و دورانی که زندگی‌ میکرده ارجاع میدم، همون موقع که اینجا زنها حق رای، رانندگی‌ و .... غیره نداشتند. اون من رو نمیشناسه که سفره نون خشکمون حتی اگر همه در موردش بدونند جلوی غریبه باز نمیکنم و نمیدونه که من معتقدم بهترین مرد همسایه جای بابای حتی بد رو نمی‌گیره!

شب خوبی‌ بود، سرنوشت مقاله و تز‌ به کجا برسه، خدا میدونه، مهم اینه که من با آدم خوبی‌ کار می‌کنم. هر چند وقتی‌ به دوستهام میگم، در جواب همه میگند اگر ما با این استاد بودیم همیشه عصبانی بودیم، انقدر که تو اینرو دوست داری و تعریف میکنی‌، یه تصویر همه چی‌ آرومه به آدم میدی.
مرسی‌ خدا!








هیچ نظری موجود نیست: