خیلی حرف دارم برایِ گفتن،
از خیلی چیزها میخوام بنوسم
هر بار میگم نه باید اول فلان موضوع رو بنویسم بعد این رو
اتفاق پشتِ اتفاق و خوب و بد با هم
کنسرتِ فرامرز اصلانی که همه ثانیههاش همخونی کردم و لذتی بردم اون شب که جایِ همه خالی
ولی نشد که بنویسم
کار زیاد
تصحیحاتِ مقاله برایِ ژورنال که تمومش نکردم هنوز
ولی ....
مهم نیست
فردا میرم ایران ، ۳هفته هم میمونم
از یک ماه پیش چمدونهام وسطه
خرید، خرید و خرید
هیجان و شوقِ سفر
درست در آخرین لحظهها خبر بد داشتم، فوتِ پسرعمویی که مثلِ برادر میمونه، هنوز ۴۰ سالش هم نبود، با یه پسرِ ۶ ساله، و خانومِ نازنینش که دخترخالهم هست
دلم هقهق بلند گریه میخواست، به خودم گفتم آروم پروین و ساعتها تو هوایِ سرد راه رفتم، اشک پشتِ پلکام پلپل میزد، و دوره کردم سالهایِ بچگی رو تا به حال.... با معرفت بود و با مرام، میشد همیشه روش حساب کرد، رفت، خیلی زود رفت
دوشنبه ایرانم
۱ نظر:
:(
ارسال یک نظر