۱۳۹۲ مرداد ۲۱, دوشنبه

 هوا مه‌-آلوده، مه‌ِ سنگین.
اگر بارون بباره من نمیتونم کاری انجام بدم، چون کارم وابسته به کامپیوتر و وسایلی هست که نباید خیس بشند.
امروز می‌خوام یه سر برم دفترِ شهرداری یا شاید هم فرمانداری (نمیدونم ترجمه دقیقش رو) که پوستری که آماده کردم رو بهشون بدم برایِ اینکه در جریانِ کارِ پروژه باشند.
میشل دو هفته پیش خورده زمین و پاش آسیب دیده و پاش رو میکشه. با اینکه به رویِ خودش نمیاره ولی‌ معلومه که خیلی‌ درد داره، با این حال کلی‌ هم کار میکنه، اینجا هر کس کارِ  خودش رو میکنه، استاد و دانشجو و کارآموز فرق نداره، زن و مرد که اصلا! برایِ همین حتی یه فنجون قهوه هم از کسی‌ درخواست نمیکنه حتی بیشتر از همه هم کمک میکنه. ایمیل زده به آژانس که بلیت بگیره و شاید امروز برگرده.
من هم از دیشب که این رو فهمیدم و اینکه همه گرفتارند و کسی‌ نیست که حتی یکی‌ دو ساعت باهام بیاد، تصمیم گرفتم که برم سراغِ "یاشوعا صلاح" همون پیرِ مردِ اینویت که یه باری همراهیم کرده بود، فقط باید یادم باشه که پولی بهش بدم، به اصطلاح رسما استخدامش کنم.
دنی (خلبان) امروز با فنلاندیهایی هست که اومدند مستندی بسازند در موردِ "فوک". صبحی‌ بهش گفتم لطفا یادت باشه که برایِ من وقت بگذاری.
تا ببینیم امروز چطور می‌گذرهو چقدر کارم پیش میره.

هیچ نظری موجود نیست: