۱۳۹۲ مرداد ۲۰, یکشنبه

صبح ساعت ۴:۳۰ بیدار شدم. به پذیرش هتل گفته بودم که برایِ ساعت ۵:۳۰ بیدارم کنند که با شاتلِ ساعت ۶:۰۰ برم فرودگاه، چند دقیقه بیشتر راه نبود. رستوران هم ساعت ۶:۳۰ شروع به کار میکرد که خب وقت صبحونه خوردن نداشتم. خودم  قهوه آماده کردم بعد از نرمش، دوش گرفتم، همراه با خوردنِ قهوه یه نت گردی هم کردم و برایِ ساعت ۵:۴۵ اتاق رو ترک کردم. راننده قدبلندِ جاماییکایی که دیشب هم اومده بود فرودگاه دنبالم تو پذیرش نشسته بود، صورتش خسته بود و برخلافِ شبِ قبل دیگه خنده و شوخی‌ نمیکرد. 

چمدونِ خودم رو که تحویل دادم، جعبه بزرگِ وسایل و همینطور پوستر رو بردم قسمتِ کنترل وبعد از بررسی‌ فرستادند به بار. ۶:۳۰ نشده بود که دیگه کارم تموم شد. از استارباکس، یه کلوچه شکلاتی گرفتم و رفتم سالن انتظارِ مقابلِ گیتِ پرواز. 

باز هم  صندلی شماره ۱۰ و کنارِ دربِ اضطراری. کلا هواپیما ۱۱ ردیف داره. کناریه دخترِ جوون که پرستارِ یکی‌ از روستاها بود (پنجمین روستا تو مسیر، ۳ تا بعد از Umiujaq) نشسته بودم به اسمِ جسیکا. کلی‌ با هم حرف زدیم. ساعت ۱۱ رسیدیم Kuujjuuarapik. بارون میومد.هیچ کس از افراد مرکز رو ندیدم. اونجا یادم افتاد اون چه که هی‌ فکر می‌کردم جا گذاشتم و نمیدونستم چیه کاسکت با فیله بود یعنی‌ همون کلاهی که توری داره برایِ محافظت از نیشِ پشه‌. نداشتنش معادلِ اینکه که وقتی‌ برگردم سر و صورتم مثلِ کسانی‌ میشه که آبله مرغون گرفتند.

ساعت ۱۲:۰۵ رسیدیم Umiujaq, هوا آفتابی و عالی‌. پیاده که شدم از هواپیما، اونطرفِ توری اون دستِ ساختمون، Maud, دانشجویِ میشل رو دیدم و دست براش تکون دادم. خوشحال شدم این یعنی‌ اینکه یادشون هست من قراره بیام و معطل نمیمونم. اون اومده بود دنبالِ من و یه زوجِ فیلمبرادرِ فنلاندی که برایِ ساخت یه مستندِ تلویزونی اومدن اینجا و قراره جاناتان (پسرِ خوش‌قیافه دوره سکوریزم) همراه و راهنماشون باشه. خونه مرکز CEN، امسال اینترنت هم هست ظاهرا مودم مال  میشل هست. وسایلمون رو جابجا کردیم. به خونه، مونیک و ... خبر دادم که رسیدم و همه چیز تا الان خوبه.

دلم میخواست از همین بعد از ظهر کارم رو شروع کنم، ولی‌ کسی‌ نبود و Maud هم خودش کار داشت باید برمیگشت به درّه. در حالِ صحبت بودیم که میشل زنگ زد، رسیده بودند فرودگاه با هلی‌کوپتر که وقتی‌ فهمید من رسیدم پیغام داد که برم و هلی‌کوپتر میتونه من رو به یکی‌ از مناطقِ کارم ببره. همه وسایل رو ریختم تو کوله‌ و بدو. کلی‌ هم کرمِ ضدِ پشه‌ زدم که کلی‌ تلخه. اونجا ماکسیم رو هم دیدم، همون پسر فرانسوی که هر سال هست و نونهایِ خوشمزه می‌-پزه. جاناتان هم بود، یه دختری هم از دوره سکوریزم، اسم یادم نمی‌مونه. فقط میشل رو بوسیدم، از این بوسیدنِ همه اصلا خوشم نمی‌آد. یه Salut, Salut کردم و تمام. برخلافِ سالهایِ گذشته، خلبان هلی‌کوپتر (دنی) مسن هست و مهربون‌تر هم، معمول مردهایِ تو این سنّ و سال. 

مختصاتِ منطقه‌هایی‌ که سنسور دارم رو بهش دادم و خودم هم همونجا سریع حاضر شدم و بعد ۵ تائی  (دنی، میشل، جاناتان،ماکسیم و من) رفتیم به سمتِ اون جایی‌ که سالِ پیش ‌خرس دیدیم، بینِ راه دیدیم که اونجا پر از ابرهایِ سیاه هست که مسیر رو عوض کردیم به سمتِ BGR. پیاده شدیم و من آماده بودم که برم سمتِ سنسورها که میشل به جاناتان گفت همراهم باشه، وسطِ  مسیر بودیم که متوجه فریادشون شدیم که برگردید! آسمون یهو سیاه شد، پر از ابرهایِتیره. برگشتیم خونه. این از امروز حالا تا فردا ... 
بارون میاد و از اون هوایِ خوبِ ظهر خبری نیست. 
همه برگشتند از کار، و امشب تقریبا شلوغه ساختمون.




هیچ نظری موجود نیست: