۱۳۹۲ تیر ۳۰, یکشنبه

  • اینکه آدمی‌ تو دلهایِ زیادی جاداره، خیلی‌ معمول نیست
    اینکه آدمی‌ رو همه جوره بتونی‌ روش حساب کنی‌، خیلی‌ معمول نیست
    اینکه تو این دنیایِ نامردیها و نامردمیها، "مرد" بود، "رفیق" موند، خیلی‌ معمول نیست
    اینکه با بیماریِ کسی‌، دست‌هایِ زیادی رو به آسمون برایِ دعا میره، نذر‌هایِ زیادی میشه دور و نزدیک، خیلی‌ معمول نیست
    اینکه با رفتن آدمی‌، شهری عزادار میشه، خیلی‌ معمول نیست
    اینکه تو این روزگاری که برادر برادر رو نمیشناسه، پسر‌عمّه، دختردایی، نوه‌-عمّه‌ها، فامیل تو هر نقطه دنیا، دورِ دور نزدیک قطب، نزدیکِ نزدیک کوچه پایینی، حسی نه کمتر از برادر خواهر داره، خیلی‌ معمول نیست
    اینکه ..... اون عزیز بزرگوار رو از این جمع از دست بدی، خیلی‌ غم‌انگیزه، خیلی‌ ... این اون وقتیه که حتی نمیتونی‌ چند کلمه تسلیت بگی‌، خیلی‌ ساده حرف بزنی‌، جز اینکه بگی‌ من کنارتونم از همین دورترین نقطه دنیا

    پسر عمّه بزرگه، اولین نوه‌ پسر مادرجون و باباجون بود و روزگارِ بیشتری رو با اینها گذرونده بود و جوونی هایِ داییهاش (آقاجون و عموها) رو به خاطر داشت. طبعِ شوخی‌ هم داشت و کلامش شیرین بود و طنز گونهٔ. همیشه تو شب‌نشینی‌ها و دورِ همی‌-هایِ فامیلی کلی‌ خاطره تعریفکردنی داشت. گاهی‌ به شوخی‌ میگفتند که "فریدون خان" تا زمانِ ناصر‌الدین شاه رو به خاطر داره! برایِ من یادش همیشه با شیرینی‌ و شادی همراهه . 
    در کنارِ اینها، یه "مرد" بود، یه "رفیق"، یه "بزرگ". مردمدار بود مشگل گشا... کافی‌ بود که جوونِ بیکاری تو محل، دور و بر و دوست و آشنا باشه و اون بدونه، فارغ از اینکه مدرکش چیه، سوادش تا کجاست، حتی گاهی‌ بدونِ اینکه بهش رو بندازند حتما کاری مناسب پیدا میکرد، سفارش میداد برو پیشِ فلانی‌ بگو که من رو کی‌ فرستاده و کارت رو شروع کن.

    پسر عمّه بزرگه، یه "رفیق" بود .... رفیقِ گرمابه و گلستانِ آقاجون!


    چند وقتی‌ بیمار شد، من از همون اول در جریان بودم، روز نبوده که جویایِ حالش نشده باشم، ولی‌ نه با خودش حرف زدم و نه با نازنین بچه‌هاش، نمیتونستم. پسرِ بزرگش، پیام، از دوستانِ خوبمه، نمی‌دونست که میدونم، نمیتونستم که باهاش حرف بزنم .... امروز که این "مرد"، این "بزرگ" برایِ همیشه از بینِ ما رفت، به آقاجون که داغدارِ خواهرزاده و رفیقِ عزیزشه زنگ زدم، گریه کردم، زار زدم، میگم همه این روز‌ها براش دعا کردم، با انرژیِ مثبت بهش فکر کردم و ... میگه: یه شهر عزاداره، همه این مدت دعا میکردند برای این مردِ دوست‌ داشتنی که تو خیلی‌ از قلبها جای داشت! به پیام زنگ زدم، فقط گفتم: نمیدونم چی‌ بگم، جز اینکه کنارتم، سخته، میدونم، خیلی‌ خیلی‌ .... مهبد میگه: فقط اینو میدونم که یکی از "ما " رفت .. و این "ما " برای من خیلی مفهوم مهمی داره ....

    همه این روزها که "پیام"، تو در کنارِ اون عزیز بودی، و همه اون لحظه‌ها که نگران در خودت رفتی‌ کنارت بودم با همه انرژیِ مثبتی که در خودم حسّ می‌کردم براتون دعا می‌کردم، برایِ سلامتیشون، با امیدواریِ زیاد دعا می‌کردم برایِ نازنین پونه، پیمانِ دوست داشتنی.... نمیدونم چی‌ بگم جز اینکه میدونم غمِ سنگینی‌ هست برایِ همه، همه کسانی‌ که میشناختنشون، برایِ تک‌تکِ ما فامیل، برایِ همه و برایِ شما سه نازنین که خیلی‌ این غم گرونه، غم رفتن پدر، بزرگتر از اونه‌ که با چند کلمه‌ی ساده تسلیت از بارش بکاهی، ... از خدا براتون، فامیل عزیزم، نوه‌-عمهٔ‌های عزیزم، صبر میخوام
    صبور باش "پیامِ" عزیزم مثلِ همه این سالهایی که گذشت، عزیزی دوستم

۴ نظر:

آلیس در سرزمین عجایب گفت...

تسلیت می گم پروین جان. خیلی سخته می دونم.

روزهای پروین گفت...

ممنونم از لطف و همدردیت آلیسِ عزیزم. شاد و سلامت باشی‌

وحیده گفت...

مجددا تسلیت می گم ... روحش شاد باشه .. ..دوری این رفیق قدیمی برای اقاجون حتما سخت و غم انگیزه ..براشون صبر ارزو دارم وسلامتی .... انشالله به سلامت بری وبرگردی

روزهای پروین گفت...

ممنونم از لطفت وحیده جان، شاد و سلامت باشی‌