بار اول، شنبه بعد از ظهر، تو همون هوایِ دیوونه آفتابی-بارونِ شدید که از پیادهروی برمیگشتم دیدمش، این طرفِ خیابون منتظر بودم که چراغِ عابر سبز بشه که اون هم مثلِ من اونطرف خیابون منتظرِ سبز شدنِ چراغ بود. با اینکه خیابون دوطرفه و اصلی هست، عرضِ خیابون زیاد نیست. متوجه بودم که نگاش با یه لبخندی روم متمرکزه. فکر کردم شاید میشناسدم، شاید توفروشگاهِ عربه سرِ کوچه دیدتم. چراغ که سبز شد از کنارِ هم گذشتیم، با همون لبخند و نگاه، آروم سرش رو تکون داد که گفتم: Bonjour! لبخندی هم زدم.
یکشنبه صبح زود بلند شدم و در تهیه و تدارک مهمونیِ افطاریِ شب بودم. ساعتِ ۱۰:۰۰ هم به هوایِ خریدِ گوشت و مرغ از فروشگاهِ عربه رفتم بیرون، یه هوایِ آفتابی و خوب. هنوز از درِ اولی ساختمون بیرون نرفته بودم که دیدم به آرومی از اون طرفِ خیابون به سمتِ پایین گذشت. وقتی درِ دوم رو باز کردم و رفتم بیرون وسطهایِ خیابون بود، از پیادهرو میرفتم، به هم برخوردیم، نگاهم کرد و با مهربونی به عربی سلام کرد که گفتم سلام و ادامه دادم عرب نیستم. نگاهش مهربون بود، لبخندِ شیرینی داشت، کلا پر از مهربونی و حسِّ خوب بود، ۵۵-۵۴ ساله، قدبلندِ خوش هیکل، خوشچهره با چشمهایی خوشرنگ و قشنگ، پیراهن گلدارِ صورتی و شاد، دامن بلندِ مشکی و روسریِ مشکی مدلِ زنهایِ کشورهایِ مغربی بسته، حجابِ کامل، ساکِ خریدِ چاهارخونه صورتی سبز چرخدار. به فرانسه احوالپرسی کرد و خوش و بش، بعد هم گفت فرانسویم عالی نیست، گفتم عربی میفهمم. گفت دیروز که دیده بودتم حدس زده بود که لبنانی یا سوری باشم که گفتم ایرانیم. خنده قشنگی صورتش رو پر کرد و گفت: ایران؛ شرفِ کشورهای مسلمان! از علاقهش به آقایان رهبر و پرزیدنت ۸ ساله گفت!!! جوابی ندادم به جز یه لبخند. پرسید اینجا چه میکنم و متعجب که چرا تا به حال ازدواج نکردم؟ مگه میشه؟!!! خندیدم، یکی از همین جوابهایِ معمول رو دادم که همیشه کار داشتم، وقت نداشتم، از همین حرفها دیگه. سنم رو پرسید، گفتم. بعد گفت از دیروز که دیدمت، به دلم نشستی، دلم میخواد عروسم بشی!، پسرم ۲۶ سالشه، خوش تیپ و قد بلند، چشمهاش شبیه منه. خندم بیشتر شد، جواب دادم: ۲۶ سال!!! من که بهتون گفتم چند سالمه، من اگر وقتی که دبیرستانی بودم، پسردار میشدم همسنِّ پسرِ شما بود! میگه ببین پسرِ من ظاهرش ۳۵ ساله نشون میده و تو به نظرِ من ۲۹-۲۸ ساله نشون میدی!!!!( باور نکنیدها، من اصلا کمتر از سنم نشون نمیدم، حالا خوبه خانومه عینک داشت، خداییش خانمِ عاقلی هم بود، مشنگ پشنگ نبود) حالا اون اصرار میکنه و من هم خندم گرفته و هم دلیل میارم که اصلا ممکن نیست این مساله! ازم شماره گرفت، خودش هم شماره تلفنِ خونه و موبایل و دخترش رو تو کازابلانکا بهم داده، و این مدتهم برایِ زایمانِ دخترش اینجاست و من رو دعوت کرده به کازابلانکا، شهرش. قول داده همه مراکش ببردم سفر و ... رو کاغذی که شماره تلفنم رو نوشتم براش، سنِّ خودم و پسرش رو مینویسم و همینطور فاصله سنیمون رو که میگه: اصلا سنّ مهم نیست، حضرتِ رسول و همسرش "بانو خدیجه" هم همین انقدر فاصله سنی داشتند! میگم: اون زمان فرق میکرد، بعد "بانو خدیجه" تاجر و پولدار بود، من آخه ... اصرار و اصرار و مثالِ حضرتِ رسول و این حرفها، بهش میگم: باور کنید داشتنِ مادرشوهری مثلِ شما انقدر مهربون با این نگاهِ قشنگ که من رو انقدر جوونتر میبینه نعمته ولی خداییش اصلا نمیشه! اخرش دیدم حالا اینهمه ایشون حرارت نشون میدند من هم یه سوالی بپرسم که آقازاده (آقایِ داماد) چه کارهاند! جواب: مدلیست!!! میگم آخه این آقازاده شما هر روز و هر ساعت با دخترهایِ جوون، خوشهیکلِ زیبا سر و کار داره، به من ربطی پیدا نمیکنه. خیلی مطمئن از طرفِ پسرش میگه من مطمئنم که اون تو رو ببینه ال و بل.... بعد هم به مهربونی بغل و بوسم هم کرد.
حالا، یه چیزی رو بهتون بگم و اون اینکه؛ من کلا "مادر پسندم"! "پسر پسند" نه الزاماً ولی "مادرپسند" چرا! یعنی نشده مادری من رو نپسنده. این رو از همون ۱۴-۱۳ سالگی که قدی کشیدم و بل بلی میکردم، متوجّه شدم. هرجا میرفتم، مهمونی، مسجد، مراسمِ ترحیم، تاسوعاعاشورا، خیابون، کلاس، مدرسه، عروسی و .... حتما خبری میشد. حالا، اگر پسری هم احیاناً از من خوشش میومد، مطمئن بودم که خونوادهش نه نمیگند. اینجا هم که اومدم همینطوربوده، عرب، کبکی، آمریکائی، اروپایی و ایرانی نداره!
حالا، یه چیزی رو بهتون بگم و اون اینکه؛ من کلا "مادر پسندم"! "پسر پسند" نه الزاماً ولی "مادرپسند" چرا! یعنی نشده مادری من رو نپسنده. این رو از همون ۱۴-۱۳ سالگی که قدی کشیدم و بل بلی میکردم، متوجّه شدم. هرجا میرفتم، مهمونی، مسجد، مراسمِ ترحیم، تاسوعاعاشورا، خیابون، کلاس، مدرسه، عروسی و .... حتما خبری میشد. حالا، اگر پسری هم احیاناً از من خوشش میومد، مطمئن بودم که خونوادهش نه نمیگند. اینجا هم که اومدم همینطوربوده، عرب، کبکی، آمریکائی، اروپایی و ایرانی نداره!
آخرِ ماجرا اینکه؛ با همون خانم رفتیم تا فروشگاهِ عربِ سرِ خیابون و دیگه اونجا کلی به عربی از من تعریف کرد، اونها هم که خودشون این ۵-۴ ساله که اینجام میشناسنم هی گفتند ماشالله و انشاالله و از این حرفها که دیگه من خریدم رو کردم و اومدم بیرون. البته یک نونِ سنتی مخصوصِ افطارِ کشورش هم که خودش درست کرده بود و برایِ اونها اورده بود بهم داد برایِ افطار!
خلاصه که این مدلیش رو اینجا ندیده بودم که دیدم.
خلاصه که این مدلیش رو اینجا ندیده بودم که دیدم.
۶ نظر:
اینکه راجع به مادر پسند گفتی برام خیلی جالب بود.
این حالتهای شرقیشون رو دوست دارم، یه جورایی مثل خودمون هستن. همون امیدواری که پسره با اینکه تو اونهمه دختر از نظر ظاهری پرفکت داره میره و میاد باز به حرف مادرش گوش میده تا زن بگیره. اون ماشالله انشالله شنیدن تو مغازه رو هم قشنگ میتونم تصور کنم و خندهم گرفته!
عروسی افتادیم پس :)
آره فرشته جان خداییش خیلی حال و هوایِ ایران و خودمون رو داشت اینه که یه جورایی با حال بود و کلی هم خندیدم!
مادرِ مهربونی هم بود ضمنا! (-:
چه عروسی-ای هم نیلوفر جان، خودت رو آماده کن! فکک کن .... خدایِ من (-:
شیرینی افتادیما! :))))))
آلیس جان :-)))))))))
ارسال یک نظر