۱۳۹۲ خرداد ۱۴, سه‌شنبه

حدودِ ساعت ۱۲:۱۵ امروز، آماده بودم که برم دانشکده که موبایل زنگ خورد شماره پرایوت! دیروز هم یه تماسِ پرایوت داشتم که متوجّه نشده بودم و اونها هم پیغام نگذاشته بودند و من فکر کردم شاید از بانک یا اداره مالیات باشه و خب تماس میگیرند، شاید هم تبلیغات که مهم نیست. ولی‌ نه، از کلینیک بود.

نگفتم که هفته پیش، عصرِ ۳شنبه رفتم کلینیک به هوایِ درخواستِ انجام آزمایش خون، بسکه صبح‌ها احساسِ خستگی‌ می‌کنم. اول یه پرستار که  آقایِ جوونی‌ با تی‌-شرتِ سبز و شلوارکِ جین بود،  سوال و جواب کرد، فشارم رو گرفت و پرونده تشکیل داد. بعد از چند دقیقه معطلی، خانومِ جوونِ خیلی‌ جدی‌ای که نوک و اطرافِ بینیش خیلی‌ قرمز بود و ابرو هم اصلا نداشت اسمم رو صدا کرد و گفت که رزیدنتِ دکتر Gagnié هست و معاینات، و سوال و جواب‌هایِ لازم رو انجام داد و گفت که در صورتِ احتمالِ هر مشکل، خودِ دکتر من رو ویزیت میکنه. من هم مثلِ پیرزنها، برایِ هر سوال یه سخنرانی می‌-کردم و یه تاریخچه می‌دادم، ۳-۲ باری گفت فقط بگید بله یا خیر. در جوابش گفتم: نه خانوم دکتر من باید توضیح بدم که چیزِ مبهمی نمونه. خلاصه همون روز آزمایشِ خون رو هم دادم و گفتند که اگر تا یک هفته تماسی نگیرند یعنی‌ که مشکلی‌ نیست.

حالا امروز، خانوم دکتر تماس گرفت، چند دقیقه‌ای صحبت کردیم و گفت که بیائید پیشِ منشی‌ِ کلینیک، یه پاکت براتون هست و وقتِ یه آزمایش خونِ دیگه برایِ این هفته بگیرید و همینطور آزمایش‌هایِ مکمل!!! کلی‌ هم سوال کرد، از جمله در موردِ داشتنِ سابقه بیماریِ سرطان در فامیل و نزدیکانم.  جوابم مثبت بود ولی‌ گفتم همه کسانی‌ که بیمار شدند، دوره درمان و شیمی‌ تراپی رو گذروندند و خوب شدند. خانوم دکتر نمی‌دونه که ما از بیماری و مرگ استقبال نمی‌کنیم. طوری راجع به این بیماری و احتمالش صحبت میکردیم که انگار بپرسه تو فامیلِ شما کسی‌ میوه هایِ مناطقِ گرمسیری رو دوست داره و میخوره. بعد از اینکه گوشی رو گذاشتم، فکر کردم چه خوبه که مستقیم با خودم صحبت کردند نه با کسی‌ از نزدیکان که نگرانشون کنند.

کیفم رو که برداشتم و همینطور کیفِ ناهارم رو، جلویِ در چشمم به خودم افتاد تو آینه صنایع دستی‌، نگاهی‌ به خودم کردم و گفتم مرسی‌ خدا به خاطرِ همه چیزهایی که تا به حال دادی! نگام شکست، چهره‌ام تو هم رفت و و اشک سرازیر شد،   ناخوداگاه بود، برایِ اولین بار هم نخواستم کنترلش کنم و به خودم حق دادم چند دقیقه‌ای هم به حالِ خودم هق‌هق کنم! نشستم رو صندلی توالت رو به آینه ۳-۲ دقیقه بلند گریه کردم و تو کسری از ثانیه همه دلایل و کسانی‌ که سبب این تنهایی شدند و این که الان تو این لحظه شونه‌ای نداشته باشم برایِ تکیه کردن و اشک ریختن از جلویِ نظرم گذشت. به خودم یه دستمال دادم برایِ پاک کردنِ اشکها و گفتم که بسه پروین، هیچ کس نباید بدونه، هیچ کس! از نگاهِ نگرانِ دیگران و همینطور محبتِ ناشی‌ از ترحم بیزارم. من آدمِ خیلی‌ مغروریم، نه خودخواه و متکبر نه، ولی‌ مغرور، خیلی‌!!  ! !نتونستن و ضعف و ... این حرفها رو نمی‌پذیرم. 

اینه که اینجا مینویسم، چون کم هستند کسانی‌ که من رو از نزدیک بشناسند و اینجا رو بخونند. هنوز که چیزی معلوم نیست یه احتماله که با آزمایش‌هایِ بعدی معلوم میشه ولی‌ .... هر چیزی که باشه، من زندگی‌ می‌کنم اونجور که میخوام، همونطور که مامان همیشه میگه: برایِ خودت هیچ حسرتی نگذار مادر، هیچ چیز حق نداره و انقدر ارزش نداره که محدودت کنه و جلویِ رسیدن به خواسته‌هات رو بگیره!
سرِ میزِ ناهار، هی‌ بچه‌ها پرسیدند چته؟! گرفته‌ای؟ مثلِ هر روز نیستی‌!!! گفتم یه تلفن داشتم که باید برم پیگیریش کنم، فکرم مشغولشه. نه دروغ گفتم نه واقعیت رو.

سریع رفتم کلینیک، پاکتم جدا از نامه‌ها و جواب‌هایِ آزمایش بود، خانوم منشی‌ هم وقتی‌ برگه‌ رو باز کرد تا وقتِ آزمایشِ بعدی رو که فردا ساعت ۸:۳۰ صبح هست بهم بده، چهره‌ش تو هم رفت. در جوابِ سوالم کهمیتونید  بگید موضوع چیه؟ گفت ما حق نداریم! شاید همه اینها تصورِ من باشه، چون وقتی‌ حدسی پیش میاد، آدم همش دنبالِ نشونه می‌گرده.

تو راهِ برگشت که هوا هم خیلی‌ خوب بود، تصمیم گرفتم که در صورتِ احتمالِ بیماری قبل از شروعِ درمان، اولین کاری که بکنم اینه که موهام رو بتراشم، که دیگران فکر کنند مده یا خب این هم از کارهایِ پروینه دیگه و... کلی‌ برنامه‌ریزی که در صورتِ بیماری چطور زندگی‌ کنم  که بیماری مقابلم کم بیاره و...... یه لحظه به خودم اومدم، نهیبی به خودم زدم که: پروین، هنوز هیچ چی‌ نشده چه زود استقبال کردی و پذیرفتیش! نه، نه، من عاشقِ زندگی‌-ام شدید و هنوز خیلی‌ کارهایِ نکرده دارم، سفرهایِ نرفته، جاهایِ ندیده، و آدمهایِ ....

۸ نظر:

niloofar گفت...

عزیزم
ایشالا چیزی نیست. اینا همه چی رو شلوغش میکنن.
چیزی هم بود خوبه که زود فهمیدی.
یه کم سختی بعدش هم دوباره خوشحال و خندان هستی همین جا.
میبوسمت.
ما رو بی خبر نذار.

آیدا گفت...

ایشالا که چیزی نیست امااگر هم بود به قول خودت تو خانواده تون همه درمان شدند.
همه چیز عالی پیش میره منم قول میدم کلی انرژی بفرستم.

روزهای پروین گفت...

ممنونم از دلگرمیت نیلوفرِ عزیز،
حتما چیزی نیست، من هنوز خیلی‌ کار دارم، اگر هم بود اشکالی نداره پر انرژی و شاد باهاش کنار می‌آ‌م. میبوسمت.

روزهای پروین گفت...

ممنونم آیدایِ عزیز برایِ محبتت،
حتما همه چیز خوب پیش خواهد رفت (-:

سعید گفت...

امیدوارم مورد خاصی نباشه و همیشه سالم و پر انرژی باشی.

روزهای پروین گفت...

ممنونم از لطفتون، امید به خدا!
شاد و سلامت باشین

بانوی معبد سوخته گفت...

بی خیال پروین جون. اینا همش امتحانه. باور کن!

روزهای پروین گفت...

انقدر امتحان گذروندم تا به حال بانو که دیگه برایِ هیچ امتحانی، دلشوره و دلهره ندارم، ولی‌ منتظرِ جواب و نتیجه‌ش هستم (-: