۱۳۹۲ خرداد ۱۱, شنبه

 یکی‌ از بهترین لحظه‌ها برام اینه که وقتی‌ زنگ میزنم خونه، همه دورِ هم جمعند و با تک‌تک از بزرگ تا کوچیک، صحبت می‌کنم. اون قسمتِ خیلی‌ خوبش، صحبت کردن با خواهرزاده-برادرزاده هاست. اون وقتی‌ که هر کدوم که گوشی رو میگیرند کلی‌ از کارهاشون، دوست صمیمی‌-هایِ مدرسه، استخر، کلاس موسیقی، استادِ آواز، اساتیدِ موسیقی، معلم ها، دانشگاه میگند .  گاهی میگند عمه دوستمون با شما دوست بوده، استاد فلانمون شما رو میشناسه  و ... کوچیکترها براشون جالبه و من که کیف می‌کنم و هم سنشون میشم و گپی می‌زنیم. 

یه چیزِ خوب برای من اینه که با اینکه، برادرزاده‌ها و خواهرزاده‌هایِ من به همدیگه شبیه نیستند، بلوند و چشم آبی‌ با موهای صاف و قدِ بلند و کشیده، چشم ابرو مشکی و موهایِ مجعد وقدِ متوسط وخصوصیاتِ متفاوت، هم خانوم برادرها و هم همسرِ خواهر، خیلی‌ از خصوصیاتِ خوب و همینطور ظاهرشون رو شبیهِ من میدونند.تازه گاهی‌ نظرِ دیگران هم  برایِ اثبات حرفشون میگند مثلِ دکتری که بچه‌ها رو بردند و از قضا دوستِ دبیرستانِ من بوده، یا ناظمِ دبیرستانی‌ که یه چند سالی‌ همکارم بوده، یا .... حالا من جلوشون ناز می‌کنم میگم نه بابا، اینها ماهند خوشگلند، اِلَند و بِلَند و شبیهِ  خودتونند ولی‌ تهِ دلم غنجی میره که نگو! خب عمه‌ام دیگه، عمه‌ هم که همیشه عاشقِ برادرزاده هست، خاله هم تکلیفش معلومه دیگه.

امروز هم کلی‌ با الناز خانوم، پرتو خانوم و رستا خانوم صحبت کردم. به قولِ مادرجون خدابیامرز، "خانوم" و "آقا" از خونه خودِ آدم درمی‌آد!  به همین خاطر بچه‌ها و نوه‌-هاش رو از همون لحظه‌ای که به دنیا میومدند،  "خانوم" یا "آقا" صدا میکرد تا وقتی‌ که اسمشون معلوم میشد که دیگه اینها همراهِ اسم می‌شدند. و آقاجون هم پسرِ اون مادره دیگه، اینه که همه "خانم"ها و "آقا"‌ها خونه ما  جمعند!