حالِ مامان بهتره شکرِ خدا. ۲-۳ هفته پیش رو یکی از پله برقی-هایِ سعادت آباد خورده زمین، خواهر و پسرش همراهش بودند. خلاصه که بد بود حالش، حالِ من اینجا بدتر. با یکی از دوستان که همون روزها یک هفتهای میخواست بره ایران، براش پماد و ژلِ ضدِ درد فرستادم، همین... تنها کاری که تونستم براش انجام بدم! نه چرا، روزی ۲ یا گاهی ۳ بار زنگ زدم و گریه هم کردم... همین!
حالِ بدی داشتم، بسکه با هر خبرِ بدی که راجع به مادر و پدرِ کسی که می-شنوم سریع زنگ میزنم که : مامان، مواظبِ خودت و آقاجون باش اتفاقی نیفته براتون تا من نیومدم! بعضی وقتام با گریه میگم: نمیرین مامان یه وقتا!!!
دو سه روز قبلش که با هم حرف می-زدیم، گفت داره برایِ نوهها بافتنی میبافه، پولیور و ژاکت، از دخترِ خواهر شروع کرده، و حالا نوبتِ پسرش هست،نخِ کاموا و مدلشون رو خودشون دادند، حتی طرفداراش از نوهها گذشته، به پسرِ خان و خانم برادر بزرگه هم قول داده. با خوشحالی بهش میگم، پس هستی حالاحالاها، تا وقتی کار و شور زندگی هست، زندگی ادامه داره، نگرانیم کم شد، هستی حالا مامان
چند وقت پیشا در جوابِ این حرفم با خنده گفت: نگران نباش مادر، آقاجون گفته ما تا سالِ ۱۴۰۰ نمی میریم! خیالت راحت، تا تو بیایی هستیم! این همه باور به مردش رو در هیچ زنی ندیدم، اینهمه احترامی که براش غائله با اعتباری که بهش میده. چشمش رو بست همه این ۵۲ سال زندگی مشترک و حرف نزد و عشق و محبت، خوشبینی و احترام، باور و اعتماد رو تو خونه رشد داد. چشمش رو بست، به بهونه-هایِ مردش برایِ غیبتهاش، لبخند زد و همون رو با یه باوری در براربرِ سوالِ اطرافیان تو شبنشینیها که از نبودنِ مردش می-پرسیدند میگفت، به قدری قابلِ باور و خوشرو که کسی جرات نمی-کرد بگه که میدونه حقیقت این نیست. میگه همیشه که : برادر مرگِ برادر رو نمیخواد، خاریش رو چرا! ولی اون دلش نمیخواست که مردش، عشقش و پدرِ بچههاش خار باشه، بی-اعتبار باشه. چشمش رو بست و فقط خوبی-هاش رو دید، همه اونچه که باید می-دید و میگفت که یکی پیچک نیست، یکی دیگه درخت که با شونه خالی کردنِ یکی، اون یکی پژمرده بشه و بیفته، هر دو درختند با هم رشد کردند، ریشهها زیرِ خاک به هم پیچیده و شاخهها با هم دست به آسمون بردند....
پنجاه و دومین سالگردِ ازدواجشون برایِ تبریک تماس می-گیرم، بینش می-پرسم راضی هستی از زندگیت مامان؟ از این همه صبوری، از این حجمِ گذشت؟ میگه خیلی خیلی، از تهِ دل میگه... بهش میگم میدونی این که با اونی که از اول و همه عمر عاشقش بودی زندگی کردی یه حسنه، هر چند که اطرافیانی بودند که مسببِ خیلی بدیها شدند که خراب کردند، که ... میگه: بخشیدمشون مادر، دستشون کوتاهه از زندگی، من نباختم، اونها باختند، اونی که شونه خالی می-کنه می-بازه، اونی که دروغ میگه مادر
ساعتِ ۶ صبحِ ۱۵ شهریور ۱۳۹۰، فرودگاهِ امام خمینی، آقاجون دستِ چپم رو تو دستِ راستش با اون انگشتهایِ خوش تراش میگیره و میگه، چه روزِ خوبی اومدی بابا، امروز پنجاهمین سالگردِ ازدواجِ ماست! لبخند میزنم، تبریک میگم و میپرسم: راضی هستین؟ میگه: بهترین انتخاب بوده مامانت ... نگاه میکنم به نیمرخش، به موهایِ فرفری سفید، به ابروهایِ پر و خوش فرمش که هنوز مشکی هست و سبیلِ سفیدی که کمی زرد شده از دودِ سیگار و فکر میکنم چی میگذره تو این سرِ خوش فکرِ این آدمِ دوست داشتنی؟! شاید الان فکر میکنه، چه زود گذشت این ۵۰ سال! با این همه مصیبت، با این همه ناملایمات، این همه خوشی، .... و از ذهنم میگذره: کاش یه جور دیگه میگذشت!
مامان بمون برام، دلم برات تنگه، برای آغوشِ مهربون و آرومت، بوسیدن و بوییدنت....برایِ حرف زدن باهات و آرامشی که کلامت با خودش میاره.... برای شنیدنِ صدات وقتی از پوران می-خونی، یا مرضیه و گاهی سوسن : تو سفر رفتی به سلامت، تو منُ دادی به...... برایِ غذاهایِ خیلی خوشمزهت که چاشنیشون مهر و عشقه، برایِ چاییهایِ خوش رنگ و تازه دمت که عطرِ صمیمیت دارند و محبت ..... برایِ ....
۴ نظر:
انشالله سالهاى سال زنده و سلامت باشن.
چه كنيم با اين دل و غم دورى !!!
ممنون نگارِ عزیز، انشأالله که همه پدر و مادرها سلامت باشند و رفتگان رو هم خدا بیامرزه. ما هم مجبوریم که بسازیم با این شرایط،دوری و دلتنگی
مامانها حق ندارن زود برن. حق ندارن!
مامانها همیشه باید باشند، همیشه بانو!
ارسال یک نظر