۱۳۹۱ اسفند ۴, جمعه

تولد بازی (۱)


دوشنبه صبح که از خواب بیدار شدم، دردِ شدیدی پشتِ زانویِ راستم داشتم که از یه طرف تا مچ پا پخش میشد و از طرفی‌ تا کشاله ران، و درعینِ درد، پا هم سنگین شده بود، که بلند شدن، نشستن، پا رو از تخت پایین گذاشتن و راه رفتن رو همراه با درد و سخت کرده بود. از اون دردها  که میگند مسلمون نشنوه، کافر نبینه! که  کیسه آبجوش هم به تنهایی نتیجه نمی‌داد!!! ظهرِ سه‌شنبه رفتم داروخانه اون سرِ چهارراه نزدیک خونه و با مشورتِ دکترِ داروساز یه ژل گرفتم که ببینم اگر افاقه نکرد برم کلینیک (خاطره خوشی‌ از دکتر رفتن اینجا ندارم، این سالها). از همون بعد از  ظهر، هر کمتر از یک ساعت میرفتم دستشویی و از بالای پا تا مچ رو ژل میمالیدم، به مشقت راه میرفتم، یه پایِ سنگین، دردناک که دلم می‌خواست قطعش کنم جاش پایِ چوبی بگذارم! 

خلاصه، سرتون درد نیارم، شب که اومدم خونه تمامِ پایِ راست رو ژل مالیدم و مچ و زانو رو هم با دو تا روسریِ پشمی بستم و کیسه آبجوش نازنین رو هم گذاشتم زیرِ پا بین مچ و زانو که گرما ر‌‌و به عدالت تقسیم کنه! و زود هم خوابیدم.

صبحِ ۴شنبه که بیدار شدم پا بهتر بود، دیدم یه اس‌ام‌اس از بهار دارم که شبِ قبل حدودِ ۹ زده بوده که بیدارم یا نه؟ حتما کاری داشته، خیالم که از درد راحت شد، یعنی‌ بگو انگار اصلا از اول نبوده، به ایمیلش جواب دادم و بعد‌ هم رفتم دانشگاه. تا عصر چند باری ایمیل زد که شب بریم استار‌باکسی، جایی‌ بشینیم درس بخونیم. جواب دادم که من به مناسبتِ تولدم که فرداست خودم رو دعوت کردم به یه کنسرت در سالن گراند تئاتر، که خواننده‌ش یه خانمِ جوانِ اینویتElisapie از همون مناطقی که من کار می‌کنم هست. دوست داری توهم بیا. در جواب گفت پس وقتی‌ میان خونتون به من ندا بدید، عکس‌العملی، حتی یه تبریکِ ساده، هم در موردِ اینکه گفتم تولدمه نشون نداد!!!

به هوایِ کنسرت و دعوتی که از خودم کرده بودم و شبی‌ که می‌خواستم خاصش کنم برایِ خودم! ساعت ۶ غروب اومدم خونه و بهش یه تک‌زنگ زدم، گفت بریم درس بخونیم، جواب دادم من هم کار زیاد دارم، ولی‌ به روالِ هر سال برایِ خودم مراسمی دارم! باز توجهی‌ نکرد و زود مکالمه تموم شد، هنوز گوشی رو کامل نگذاشتم سرِ جاش که تق‌تق صدایِ درِ آپارتمان، در رو که باز کردم..... بهار خانم با یه کیکِ خوشگل که خودش پخته و  شمع روشنِ روش تو یه سینی، به همراهِ یه ریمل و یه کارتِ تبریک از نقشِ رستمِ شیراز که تو همین سفر دو ماه پیشش به شیراز خریده می‌خونه : تولد، تولد، تولدت مبارک .... 

تو فیسبوک نیست، یادش بوده که تولدِ من قبل از رضوانه پس باید همین روزها باشه، گشته پیدا کرده و به گفته خودش چون می‌دونسته که من برای خودم برنامه دارم، شبِ قبل کیک رو درست کرده که بیاد پیشم که من زود خوابیده بودم.
نشستیم، چایی، کیک و گپی و .... کنسرت هم نرفتم!!!

۴ نظر:

بانوی معبد سوخته گفت...

وای عجب کیکی ! ممممم

روزهای پروین گفت...

خوشمزه هم هست، جات خالی‌ ! (-:

خاتون بانو گفت...

سلام.
تولد تولد تولدتون مبارک.
انشالله شاد و سلامت باشید. چه دوستای خوبی دارید. خدا رو شکر.

روزهای پروین گفت...

سلام، مرسی‌ خاتون، شاد و سلامت باشی‌ :-)