. غروبِ شنبه ۲۸ ژوئیه، تو یکی از خیابونهایِ سنگفرش و مرکزی شهرِ هانوفر به سمتِ یک رستورانِ ایرانی قدم میزدیم. اولین جایی از شهر رو که بهم نشون داد یه سوپرمارکتِ ایرانی مدلِ بقالی هایِ قدیمی تو ایران بود، سال هاست که این مدلی سبزیجات و میوه درهم تو جعبه هایِ کج و کوله کنارِ هم تو ردیفهایِ نامساوی تو پیادهرو جلویِ مغازه ندیدهبودم، ولی برام جالب بود. نه که تو شهرِ ما هیچ فروشگاه و رستوران و از این چیزمیزهایِ ایرانی نیست، من از دیدنشون تو هر شهری ذوق میکنم خصوصاً که خیلیهاشون مدلِ قدیمها هم هستند هنوز!
. از جوونیهاش تعریف میکنه و سالهایِ اولی که اومده بوده اینجا. میگه ما اون سالها اهلِ مبارزه هم بودیم و تو انجمنِ دانشجوها (اون یه اسمِ غیرِ ایرانی میگه که من الان یادم نسیت ولی منظور همینه) فعال بودم، وقتی شاه و فرح برایِ سفر میومدند اروپا میرفتیم بر علیهشون تظاهرات میکردیم و تخممرغ و گوجه پرت میکردیم سمتشون و ...
. از جوونیهاش تعریف میکنه و سالهایِ اولی که اومده بوده اینجا. میگه ما اون سالها اهلِ مبارزه هم بودیم و تو انجمنِ دانشجوها (اون یه اسمِ غیرِ ایرانی میگه که من الان یادم نسیت ولی منظور همینه) فعال بودم، وقتی شاه و فرح برایِ سفر میومدند اروپا میرفتیم بر علیهشون تظاهرات میکردیم و تخممرغ و گوجه پرت میکردیم سمتشون و ...
. میگه: تازه از سربازی برگشته بودم و دنبالِ کار میگشتم. اون موقع تازه بیمارستانِ هزار تختخواب افتتاح شده بود و من هم به سفارش کسی درخواست دادم و رفتم مصاحبه که رد شدم و فرداش با توصیه آقاجونت رفتم و به عنوانِ کارمندِ حسابداری مشغول به کار شدم. کارِ خوبی بود، همونجا هم با دختری از همکارها دوست شدم و .... (داستانش رو با غرورِ مردونه، ریز به ریز با جزئیات گفت، حکایتِ دیگهای از نامردی و خب دیگه!).
دوستِ صمیمیم از دورانِ سربازی به هوایِ دوستِ نزدیکِ خودش که اون هم همخدمتِ ما بود و برای ادامه تحصیل رفته بود آلمان، تصمیم گرفت که بره و رفت. قبل از رفتن و بعدش با نامه مدام بهم میگفت که بیا. من هم بدونِ اینکه به کسی بگم رفتم دنبالِ پاسپورت و پولی که پسانداز کرده بودم رو به پولِ اون زمان آلمان تبدیل کردم (اون گفت چقدر، من یادم نیست) و شبی که پاسم آماده شد بلیطم رو هم گرفته بودم اومدم خونه و گفتم که دارم میرم.
اینجا نگاهش کردم و پرسیدم: پس ویزا چی؟! گفت ویزا نمیخواست که، پاست رو میگرفتی و بلیت و میومدی، حالا اگر میخواستی بیشتر بمونی و ادامه تحصیل بدی خب اقامت دانشجویی میگرفتی!!! میگه: تازه "عماد" همون دوستِ همخدمتی که اولین نفر اومده بود، تصمیم و پاسش رو گرفت، با یه کولهپشتی سوار TBT شد و اومد اینجا، اومد که هنر بخونه. اون موقع اتوبوسهایِ TBT تا مونیخ میومدند، فرانکفورت، هامبورگ و....ترمینال داشتند تو اروپا.
نگام رو از کباب کوبیده تو دیسِ مقابلم برمیدارم و میگم: اون وقت همین شماها که انقدر با عزّت و راحت تا اینجا اومدین میرفتین گوجه پرت میکردین سمتِ شاه و مرگ بر شاه میگفتین؟!! دستِ چپش رو به علامتِ "خاک بر سرِ ما" میزنه به سرش، رویِ موهایِ نقرهای خوش حالتش و میگه: غلط کردیم، فکر نمیکردیم این جوری بشه!
میگه: پدرم وقتی فهمید میخوام بیام اینجا و معماری بخونم و آرشیتکت بشم، با خوشحالی استقبال کرد و گفت برو به سلامت من هم حمایتت میکنم، که گفتم نه یه خرده پول دارم و اونجا هم یه خرده از نظرِ زبان و آشنایی راه بیفتم حتما کار میکنم. نمیخواستم به زحمت بیفته، میدونی که؟!
میدونستم، پدرش یه کارمندِ معمولی و خوبِ یکی از سازمانهایِ دولتیِ اون زمان بود، و مادرش خونهدار، یه خواهر ازدواج کرده، یه برادرِ بزرگترِ کارمند و دو برادرِ محصل...شرایطی خیلی معمولی، ولی میشد که با این شرایط هم تصمیم بگیری و بزنی بیرون، با احترام بری، درس بخونی و ... رسیدنِ به رویاهات خیلی سخت نبود اگر که کمی تلاش میکردی!
نگام رو از کباب کوبیده تو دیسِ مقابلم برمیدارم و میگم: اون وقت همین شماها که انقدر با عزّت و راحت تا اینجا اومدین میرفتین گوجه پرت میکردین سمتِ شاه و مرگ بر شاه میگفتین؟!! دستِ چپش رو به علامتِ "خاک بر سرِ ما" میزنه به سرش، رویِ موهایِ نقرهای خوش حالتش و میگه: غلط کردیم، فکر نمیکردیم این جوری بشه!
میگه: پدرم وقتی فهمید میخوام بیام اینجا و معماری بخونم و آرشیتکت بشم، با خوشحالی استقبال کرد و گفت برو به سلامت من هم حمایتت میکنم، که گفتم نه یه خرده پول دارم و اونجا هم یه خرده از نظرِ زبان و آشنایی راه بیفتم حتما کار میکنم. نمیخواستم به زحمت بیفته، میدونی که؟!
میدونستم، پدرش یه کارمندِ معمولی و خوبِ یکی از سازمانهایِ دولتیِ اون زمان بود، و مادرش خونهدار، یه خواهر ازدواج کرده، یه برادرِ بزرگترِ کارمند و دو برادرِ محصل...شرایطی خیلی معمولی، ولی میشد که با این شرایط هم تصمیم بگیری و بزنی بیرون، با احترام بری، درس بخونی و ... رسیدنِ به رویاهات خیلی سخت نبود اگر که کمی تلاش میکردی!
میگه: از همون وقتی که حال و هوایِ انقلاب و شلوغیها شد، اکثرِ ماها از دانشگاه مرخصی گرفتیم به امیدِ اینکه برمیگردیم و اونجا ادامه میدیم، قرار نبود اینجوری بشه، ۶ ماه بعد از انقلاب من با "الن" (دوستدخترِ آلمانیش) تو میدون شهیاد عکس داریم، بی حجاب، راحت و ... ولی خب بعد همه چی عوض شد و بعد هم که جنگ شد تا سالها برنگشتم ایران حتی وقتی مامان فوت کرد، حالا این سالهایِ اخیر سالی یه بار سعی میکنم برم و منتظرم که بازنشسته بشم، اومده بودم که درس بخونم و برگردم، عمر سریع میگذره، ۳۷ سال شده پروین، کم نیست و...
اون هنوز داره از خودش میگه ولی دیگه بهش گوش نمیدم، نگام میچرخه رو در و دیوار کاهگلی این رستورانِ ایرانی و تابلوهایی از ایران و فکر میکنم به همه حسرتهایی که خوردم به این دختر پسرهایِ اروپایی که به بهانه یه دوره آموزشی زبان یا هر چیزِ کوتاه مدتِ دیگه راحت با یه کولهپشتی سهماهه پا میشند میان اینجا و همیشه به خودم میگفتم کاش برایِ ما ایرانیها هم اینجوری بود،با احترام میومدیم، برمیگشتیم یا میموندیم... فکر میکنم به همه آدمهایی که تو این ۳۰ سالِ گذشته جلویِ درِ سفارتخونهها هزار جور تحقیر رو به جون خریدند، همه اون آدمهایی که برایِ یه زندگیِ بهتراز نظرِ خودشون همه سرمایه سالها زندگیشون رو به قاچاقچیها دادند، کسانی که آواره کوه و بیابون شدند، کشتیها و قایقهایی که مناسب نبودند و غرق شدند و ..... و اینهمه زندگی-ها که با این مهاجرتها به هم ریخت و ....
میگه ...
۱ نظر:
خیلی تلخ و دردآوره!
ارسال یک نظر