امروز عصر با مونیک قرار داشتم و از طرفی تصمیم داشتم برم سینما و فیلمِ Inch'Allah (انشأالله) رو ببینم که ساعتِ ۱۵:۵۰ شروع میشد، یک سئانس تو
سینما Le Clap . ساعت ۲ بعدازظهر رفتم دفترِ مونیک گفت بینِ ۱۶:۰۰ تا ۱۶:۳۰ وقت داره، که گفتم اگر میشه ۱۸:۰۰.
چند دقیقه رفتم فیسبوک، ساعت رو نگاه نکردم اتوبوس رو از دست دادم و وقتی رسیدم فیلم شروع شده بود. حالا عجله هم داشتم که برم توالت، آقاهه مسئول سالن داره با من میاد سمتِ سالن که نورِ چراغ قوهای چیزی بندازه تو تاریکیِ سالن جا پیدا کنم (قبلا گفتم که اینجا بلیتها شماره صندلی نداره وهر جا میتونی بشینی) با همون عجله دویدم سمتِ دیگه میگه کجا؟ سالن شماره ۳ این طرفه، بلند میگم ولی تووالت این طرفه!!!
فیلم رو دوست داشتم، هر چند که تلخه، حکایتِ همیشگیِ فلسطینیها و اسراییلیها، ماجرایِ یه خانم دکتر متخصصِ زنان کبکی که در اسرائیل زندگی و در یک کمپِ فلسطینی مجاور هم کار میکنه و... خب فیلم رو باید دید.
برایِ ما، روایتِ فیلم غریبه نیست، جنگ، مبارزه برایِ داشتن یه زندگی طبیعی...
فیلمِ قشنگی بود، صحنههایِ متاثر کننده زیاد داشت، اشگ، احساس، شادی، امید حتی و...فیلم که تموم شد سریع بلند شدم و اومدم بیرون، اون فضا و موزیک رو دیگه نمیتونستم تحمل کنم، بلند شدم تا وقتی که آماده بشم و بیام از در بیرون، کسی از جاش تکون نخورده بود، حتی یه حرکتِ ساده، مات و در فکر انگار به صندلیهاشون چسبیده بودند. اولین بار بود که میدیدم فیلم تموم شده و هنوز کسی از جاش بلند نمیشه... لازمه که اینها هم ببینند، هر چند که شاید نتونند به خوبی لمس کنند، ولی اینها که واقعه ۱۱ سپتامبر رو فاجعه میدونند که واقعا هم هست، کاش ببینند این فجایع رو هم! و ما هم همینطور، که تا میشینیم دورِ هم، دهنهامون رو پر آب میکنیم و میگیم این عربهایِ تروریست، و از چراییِ عملیاتِ انتحاری حرف میزنیم! و...
هیچ اخباری از کشته شدن یه پسر ۱۲ ساله زیرِ ماشینِ یه اسرائیلی نمیگه، هیچ روزی رو به خاطرِ بمبارون یه مدرسه ابتدائی یا راهنمایی تعطیل نمیکنند، هیچ کنگرهِ روانشناسی کودک برای بچههایِ فقیر که اسباببازیهاشون رو تو زبالههایِ دیوارِ همسایه پیدا میکنند تشکیل نمیشه، هیچ حرفی از تحقیر، توهین و نداشتن سادهترین حقوقِ کودک اینجا نیست! ولی ساعتها اخبارِ تلویزیون و رادیو، صفحههایِ روزنامه ها، چهرههایِ خسته و نگاههایِ پرازخشمِ و کینهِ به قولِ خودشون تروریستها رو نشون میده که در عملیاتِ انتحاری یا بمبگذاری کشته شدند و روانکاوی میکنند و ....
حرف زیاده، درد هم، من هم نه جامعه شناسم و نه روانشناس، کَسی نیستم، هیچ کَس!
درد داشت خیلی، غم هم، از اول تا آخرش، یه غم و دردِ بد، تلخ...
چند دقیقه رفتم فیسبوک، ساعت رو نگاه نکردم اتوبوس رو از دست دادم و وقتی رسیدم فیلم شروع شده بود. حالا عجله هم داشتم که برم توالت، آقاهه مسئول سالن داره با من میاد سمتِ سالن که نورِ چراغ قوهای چیزی بندازه تو تاریکیِ سالن جا پیدا کنم (قبلا گفتم که اینجا بلیتها شماره صندلی نداره وهر جا میتونی بشینی) با همون عجله دویدم سمتِ دیگه میگه کجا؟ سالن شماره ۳ این طرفه، بلند میگم ولی تووالت این طرفه!!!
فیلم رو دوست داشتم، هر چند که تلخه، حکایتِ همیشگیِ فلسطینیها و اسراییلیها، ماجرایِ یه خانم دکتر متخصصِ زنان کبکی که در اسرائیل زندگی و در یک کمپِ فلسطینی مجاور هم کار میکنه و... خب فیلم رو باید دید.
برایِ ما، روایتِ فیلم غریبه نیست، جنگ، مبارزه برایِ داشتن یه زندگی طبیعی...
فیلمِ قشنگی بود، صحنههایِ متاثر کننده زیاد داشت، اشگ، احساس، شادی، امید حتی و...فیلم که تموم شد سریع بلند شدم و اومدم بیرون، اون فضا و موزیک رو دیگه نمیتونستم تحمل کنم، بلند شدم تا وقتی که آماده بشم و بیام از در بیرون، کسی از جاش تکون نخورده بود، حتی یه حرکتِ ساده، مات و در فکر انگار به صندلیهاشون چسبیده بودند. اولین بار بود که میدیدم فیلم تموم شده و هنوز کسی از جاش بلند نمیشه... لازمه که اینها هم ببینند، هر چند که شاید نتونند به خوبی لمس کنند، ولی اینها که واقعه ۱۱ سپتامبر رو فاجعه میدونند که واقعا هم هست، کاش ببینند این فجایع رو هم! و ما هم همینطور، که تا میشینیم دورِ هم، دهنهامون رو پر آب میکنیم و میگیم این عربهایِ تروریست، و از چراییِ عملیاتِ انتحاری حرف میزنیم! و...
هیچ اخباری از کشته شدن یه پسر ۱۲ ساله زیرِ ماشینِ یه اسرائیلی نمیگه، هیچ روزی رو به خاطرِ بمبارون یه مدرسه ابتدائی یا راهنمایی تعطیل نمیکنند، هیچ کنگرهِ روانشناسی کودک برای بچههایِ فقیر که اسباببازیهاشون رو تو زبالههایِ دیوارِ همسایه پیدا میکنند تشکیل نمیشه، هیچ حرفی از تحقیر، توهین و نداشتن سادهترین حقوقِ کودک اینجا نیست! ولی ساعتها اخبارِ تلویزیون و رادیو، صفحههایِ روزنامه ها، چهرههایِ خسته و نگاههایِ پرازخشمِ و کینهِ به قولِ خودشون تروریستها رو نشون میده که در عملیاتِ انتحاری یا بمبگذاری کشته شدند و روانکاوی میکنند و ....
حرف زیاده، درد هم، من هم نه جامعه شناسم و نه روانشناس، کَسی نیستم، هیچ کَس!
درد داشت خیلی، غم هم، از اول تا آخرش، یه غم و دردِ بد، تلخ...
۴ نظر:
گاهی اونقدر دنیا درد میاره برای ِ آدمها که می مونم چرا ماها زنده ایم؟
ولی زندگی در همه حال دوستداشتنی و شیرینه، حتی تو لحظههایِ پرِ درد هم میشه شور زندگی داشت و امید به روزهایِ بیدردی، مثلِ اون چه که تو این فیلم هم بود (-:
سلام.
این چیزها برای ما که خیلی از جنگمون نگذشته خیلی دور و غریب نیست. یادمه یه موقعی هر شب اخبار میگفت امروز فلان تعداد فلسطینی کشته شدن. دیگه عادت شده بود که هر روز یه تعدادی کشته بشن انگار. نمیدونم هنوزم میگه یا نه. خیلی وقته دیگه اخبار نمیبینم.
سلام، الان هم اخبارِ همه جا حرف از قتل و کشته شدن میزنه، چیزی رو از دست نمیدی خاتون اگر که اخبار گوش نمیکنی و نمیبینی (-:
ارسال یک نظر