۱۳۹۱ آبان ۱۹, جمعه

همینکه اسمم رو مقابلِ بن‌ژوق (Bonjour) ننوشته، شک برانگیزه، این وقتی‌ بیشتر شد که بلا‌فاصله بعد از"این ایمیلِ کوتاه"،  بینِ دو ویرگول نوشته، "امیدوارم بهت شوک نده،...."

قبل از اینکه چند خطِ کوتاهی رو که نوشته تموم کنم، همه حرفها و بیشتر رفتارهای این چند برخوردِ کوتاهش از نظرم می‌گذره. حرف که مهم نیست، رو حرف قضاوتی نیست، اون چه که مهمه رفتار و نگاهه که خیلی‌ وقتها با کلام هم نمی‌خونه و سازِ خودش رو میزنه و واقعیتی رو میگه.

اولین بار مونیخ دیدمش، کنفرانس ایگرس، شبِ قبل از سمینارم، تنها شبی‌ که کنفرانس برنامه نداشت و به اصرارِ مونیک همراهشون شدم برایِ دیدنِ مرکزِ شهر، شوخ و صمیمی‌ بود، خوش خوراک مثلِ همه فرانسوی‌ها شاید، پروفسور و پژوهشگرِ معروفی هست تو زمینه برف تو یکی‌ از دانشگاه‌هایِ همونجا.
گشتیم، خندیدیم، خوردیم، نوشیدیم دلهره‌ام کم شد دیگه  نگران نبودم، نگرانِ فردایِ اون روز و سخنرانی یا ارائه‌ای که هنوز کامل تمرین نکرده بودم. سازِ خودم رو میزدم و به هوایِ عکاسی همش عقب میموندم، یانیک بود که معطلم میموند.
فردای اون روز، وقتِ پذیرائی دیدمش، خوشرنگ پوشیده بود، رسمی‌ نبود اصلا، با اینکه اون روزchair سالنی هم بود، حرف زدیم از ایران، میشناخت از انیمشنِ "پرسپولیس"، از فیلمِ "جدائی نادر از سیمین"، ایرانی قبلا هم دیده بود، برخلافِ کبکی‌ها سؤال‌هاش مسخره نبود، بیشتر در موردِ آزادی زنها، حجاب و .... عصرِ اون روز تو سالنِ پوسترها، تو جمع بچه‌هایِ ایرانی دید من رو، چشمکی زد و رد شد، ولی‌ تا آخرِ وقت همون دور و بر می‌چرخید، نگاهم که بهش میافتاد، لبخندی با چشمک، دوستانه بود، خیلی‌... استادی با اون ابهّت، مهربونند اینجایی ها و بی‌تکلف...
 عجیب بود رفتارش مثلِ دلدادهِ تازه کار!  تعریف و تمجیدش به دل می‌نشست چون به دنبالش حتما "ایرونی‌" رو می‌چسبوند، خوشگلی ایرونی‌، چشم‌هایِ قشنگِ سیاهِ پارسی... گمان هم نبرد‌م، اون با اون جایگاه، منِ دانشجویِ ایرونی‌...

اون سالِ اول، خانم برادر میگفت اینطور که تو میگی‌ پس مردم خل و بیکارند که برایِ همه وقت بگذارند، آخه پروین یه کم فکر کن،  این آدمی‌ که سه سال اینجا با هیچ ایرانی ارتباط نداشته یه دفعه میاد این همه وقت می‌گذاره به کارِ تو کمک کنه، فقط از مهربونیشه و با همه اینطوره ؟! جنبه داشته باش یعنی‌ چی‌؟

هانوفر بودم که ایمیلش رو گرفتم، تشکر کرده بود برایِ اون شب و خواسته بود که عکس‌ها رو براش بفرستم، جواب ندادم تا برگشتم کبک و ارسالِ عکس و ایمیلِ تشکر.

اسم ها به خاطرم نمی‌مونه، توجهی‌ هم نمیکنم، سمینار بود تو دانشکده، رفتم دفتر مونیک که گفت که فلانی‌ اینجا سمینار داره و مشغولم، این اسم چیزی رو به یادم نمی‌آورد، بی‌تفاوت بودم، به خاطرِ مونیک رفتم سمینار، خودش بود، سری تکون دادیم به نشونه سلام، خنده‌ای و چشمکی از جانبِ اون... سراغش نرفتم، یک ساعتی‌ نبودم تو دفترم، وقتی‌ برگشتم رویِ میز یاداشتِ کوتاهی بود ازش، تشکر از حضورم تو ارائه ش، خجالت کشیدم که جلو نرفتم، رفتم سراغِ یانیک که اون چه کار کرده که گفت پیشش بوده مدتی‌، و گفت بهتره من هم یه سر برم بالا، تو گروهِ ماست، رفتم، سلامی، و بغلی و بوسی به گونه ها، خوشحالی‌ از دیدنِ دوباره و صحبت ایران و خودم... روزِ بعد باز هم همینطور یه سر اومد اتاقِ ما طبقه اول، نمی‌شد همه اینها رو هی‌ به حسابِ مهربونی گذاشت، ولی‌ گذاشتم و مثلِ همیشه گفتم: "جنبه داشته باش پروین خانم، بالغ رفتار کن!"  و کردم، و داشتم و حالا...

کبکیها صریح و ساده می‌نویسند، فرانسویها نه، همونطور که قشنگتر حرف میزنند، خوب هم می‌نویسند، مثلِ خودِ ما با ایهام هم حرف میزنند، توپ رو انداخته بود تو زمینِ من، باید ظریف می‌زدم، طوری جواب میدادم که هم فهمیدم و هم نفهمیدم، نمی دونستم چطور بنویسم، بازی با کلماتی که مالِ خودت هم نیست حالا، آکادمیک نبود، علمی‌ هم، دوستانه هم، ریمه میگه تعجب می‌کنم از جسارتش، جراتی داشته، چرا حدس نزده که شاید تو تنها نباشی‌، نگرانِ موقعیتش نبوده؟! جایِ تو بودم مستقیم می‌پرسیدم قصدش رو ولی‌ جایِ تو نیستم،  لبخند زدم و گفتم باید بازی کنم واژه‌ها رو مثلِ خودش، طوری که فکر نکنه بی‌جنبه‌ام، ضمنِ اینکه بی‌احترامی هم نباشه  این شد که رو انداختم به "ا"...


باباجون خدا بیامرزمیخوند: "عشقِ تو مرا چون سوزنِ زرین کرد، هر کس که مرا دید تو را نَرفین (نفرین) کرد"، صدایِ خوبی‌ داشت، نی‌‌ هم خوب میزد، این اواخر دیگه نمی‌زد، وقتی‌ یکی‌ از روز‌هایِ بهمن ۶۹ فوت کرد می‌گفتند ۱۰۰ سال داره، رو سنگ مزارش هم این رو نوشتند، مامان ولی‌ میگه نه کمتر بود، مهم این نیست مهم اینکه تا آخرین روز‌هایِ زندگیش وقتی‌ دورِ هم بودیم و می‌گفتیم بخون، شعرهایِ دورانِ عاشقی و نامه‌نگاری‌هاشون رو می‌خوند که این بیت سرگلِ همشون بود، مادرجون خدابیامرز تشرش میزد جلویِ ما ادامه نده که شاید چشم و گوشمون باز نشه یه وقت و میگفت: من اصلا خبر نداشتم، اصلا هم عاشقش نبودم، "خال‌جانِم" نامه‌ها رو می‌نوشت!...
و ادامه میداد که:
یه روز تو خیابونِ پاریس داشتم میرفتم واگون دودی سوار شم برایِ شابدولعظیم که دیدم یه سربازِ خوش چشم ابرو بهم نگاه میکنه و دنبالم میاد... اینجا حاجی چشم‌ هاش برق میزد و میشد همون جوونکِ سربازِ عاشق تو خیابونهایِ تهرانِ قدیم انگار...
خب بعد هم همون داستانِ نامه ها، شعر‌ها یی که باباجون از حفظ می‌خوند و مادرجون، با همه تشری که میزد و میگفت حاجی! حتما قند تو دلش آب میشد که هنوز اون لحظه اولین دیدار رو به این خوبی‌ به یاد داشت، ولی‌ سریع میگفت من با چادر چاقچور و روبنده بودم، هیچ کدوم رو هم من ننوشتم و تقصیر رو مینداخت گردن خاله‌ای که به همون لهجه تهرونی میگفت "خال‌جانِم"...

و حالا "ا" که تخصصش زبان‌شناسیِ زبانِ فرانسه هست و "خالجان"ِ باسوادِ اون دوران...


۶ نظر:

نگار ايرانى گفت...

خوشحالم . اميدوارم خبرهاى خوب بشنويم .

روزهای پروین گفت...

مرسی‌،امیدوارم همیشه و برایِ همه خبرهایِ خوب باشه(-:
ولی‌ درباره این سوژه، بیشتر از این فکر نکنم....

خاتون بانو گفت...

سلام پروین جان.
یاد اون روزای خودم افتادم. اون وقتا نامه نگاری نبود، چت میکردیم. این ظریف نوشتن و فهمیدن و نفهمیدن رو که میگی عجیب میفهمم. چندین بار نوشتن و پاک کردن. ترکوندن مغز برای اینکه بهترین جمله رو بنویسم که جای هیچ برداشت دیگه ای نمونه. یادش به خیر.
از همون موقع ها همیشه برای خودم آرزو میکردم اونچیزی پیش بیاد که به صلاحمه. برای تو هم همین رو آرزو میکنم.
شاد باشی.

روزهای پروین گفت...

سلام خاتون،ممنونم از دعایِ خوبت،
میدوارم که برایِ همه، اون چیزی پیش بیاد که بهترینه (-:

niloofar گفت...

امیدوارم لیاقت خانوم دکتر ما رو داشته باشه :*

روزهای پروین گفت...

مرسی‌ نیلوفر جان از محبتت، ولی‌ هیچ چیزی نیست فعلا.(-: