یه تیکه از مسیری که میرم استخر، شبیهِ کوچهباغهایِ کرجه مخصوصاً تو روزهایِ آفتابی، من رو میبره به ظهرها که از دبیرستان برمیگشتم. مثلِ ظهرهایِ پاییزِ باغ، فقط اگه به شاخهها و لابلایِ اون برگهایِ رنگارنگ، میوههایِ این وقتِ سالِ کرج مثلِ خرمالو، به و ازگیل هم بود که دیگه من اون تیکه رو رو هوا میرفتم... مسیرِ بینِ رودخونه تا ساختمون، وقتی هنوز باغ تقسیم نشده بود و با این ساخت و سازِ زشت به گند نکشیده بودنش، سرخوش میرفتم و سوت بلبلی میزدم و چه به خودم میگرفتم آوازِ پرندهها رو که دارند به من جواب میدند! تو اون تیکه از مسیر حسِّ همون روزها رو دارم، حالا چرا حسّ ظهرهایِ آفتابی پاییزیِ سالهایِ دبیرستان؟! نمیدونم، هر چه که هست که اون تیکه حالِ خوشی دارم من....
برخلافِ سالهایِ گذشته که شبها میرفتم استخر، مدتیه که دو روزِ سهشنبه و پنجشنبه وقتِ ناهار رو میرم شنا، اینجوری خوبه، روزِ شهر رو بینِ هفته هم میبینم، و خب آدمهایی هم که اون وقت از روز اونجان تقریبا همه کارمند و دانشجو هستند که بعد از شنا و سونا برمیگردند به ادامه کارشون. قسمتِ سونا، دوش و رختکن مختلط نیست و بالطبع خانمها هم لختِ مادرزاد میگردند و با هم صحبت میکنند. این استخری که من میرم بیشتر کبکیها میان، به ندرت مهاجر هست.
حالا یه چیزِ درگوشی که اولها من عجیب تعجب میکردم و نمیتونستم نگام رو هم جمع و جور کنم اینکه، تا به امروز خانومی رو ندیدم که اپیلاسیون کرده باشه و تمیز باشه، حتی اصلاح کنه و به هر حال اگر میخواد مو هم داشته باشه مدل بده، قلبی، گلی، سنجاقکی ... هیچ! پیر و جوون هم نداره این مساله!
موقع خروج هم مرتب با لباسِ رسمی برمیگردند سرِ کار. بدیش اینه که از اون موقع تا به حال، برایِ کارِ اداری هر جا که برم، اداره، بانک حتی دانشگاهِ خودمون یا خانوم شیک و مرتبی رو ببینم فکرم میره به این سمت که این هم؟!
تو سالنِ اپیلاسیون، وقتی میگم بیکینی هم، دختره میپرسه: بیکینی یا ااَنتِگقَل؟! در جوابِ چه فرقی دارند با هم، توضیح میده که اَنتِگقَل یعنی کامل، یعنی لابلا، همه جا،لایه ها... با انجامش و دردی که داره، سختیِ همه انتگرالهایِ دوگانه و سهگانه درسهایِ ریاضیمهندسی، حساب دیفرانسیل و همه سالهایِ دانشجویی میاد مقابلِ چشمت و تازه میفهمی مفهوم و کاربردِ انتگرال در زندگیِ واقعی رو!
یادِ قدیمها میفتم که سبیل نشونِ مردونگی بود و قسم به مویِ سبیل حرمت داشت، و اگر پسری ریش و سبیلش رو میزد و بهاصطلاح هفتتیغه میکرد بهش میگفتند :سیرابی! حالا حکایتِ اینهاست و ...
پ.ن. عکسها رو تو مسیر گرفتم ولی نه اون تیکه. عکسِ دوم مربوط میشه به یک آسیابِ قدیمی متعلق به شاید تاریخ ۴۰۰ ساله کبک، تاریخِ ساختش رو دقیق نمیدونم. ولی میدونم زمانِ جنگِ بین فرانسویها و انگلیسیها به عنوانِ قلعه استفاده میشده.
۴ نظر:
(-:
این قدر خندیدم از چشام داره اشک می یاد!
خیلی جالب!
فکک کن...(-:
ارسال یک نظر