۱۳۹۱ آبان ۲۵, پنجشنبه

رسما پشتکارش رو تحسین می‌کنم، آقایِ "میم" رو میگم! نمیدونستم به چه اسمی ازش بنویسم که بی‌-احترامی تلقی‌ نشه،  آقایِ "ایشون"، آقایِ " خواستگار" یا... که فکر کردم بهتره به اسمِ خودش بنویسم.
به دلم ننشست اصلا، نمیخواستم ادامه پیدا کنه، بهونه‌ کردم دوری رو، مشخص نبودن وضعیتِ خودم و اینکه همین مساله در صورتِ وجودِ یک رابطه که اون موقع انتظار و توقعی هست ایجادِ مشکل میکنه، بهتره هنوز که حسی پیش  نیومده دیگه ادامه ندیم!

سه روز بعد تماس گرفت که حرف‌هات درست ولی‌ من اینطوری نیستم باید بیام ببینیم همدیگه رو، این وظیفه من هست که بیام، مدل مرد ایرونی‌ شد من باید این مساله رو مدیریت کنم، من ال‌ میکنم، من بل می‌کنم، بلیت میفرستم بیا اینجا یه سفر، ال‌، بل... از این طرف تنها جمله‌ایکه میگفتم: "بله، خواهش می‌کنم، مراحمید"، و تنها جمله بلند که "صادقانه بهتون بگم که من شرایطم نامعلومه و فکر می‌کنم اگر ارتباطی‌ پیش بیاد این مساله مشکل ایجاد میکنه!" ظاهرا ایشون شوخ هم هست، ولی‌ من حرفم نمیومد چه برسه به خنده، شوخیهاش هم از نوع شوخیهایِ من نبود! حتی سعی‌ هم می‌کردم که نیاد که نکنه یه وقت امیدِ اشتباهی بدم، این سخت‌تر میکرد کار رو برایِ من که با ترکِ دیوار هم می‌تونم حرف بزنم و بگو‌بخند کنم! یکی‌ دو بار به قدری عصبی شدم که دلم می‌خواست سرم رو بکوبم به دیوار، این رو البته ایشون هیچ وقت نفهمید، حتی اینکه من عصبی شدم  این هم سخت بود که همه تلاشت رو بکنی‌ که لحنت محترمانه باشه، تند نشی‌، به خودم می‌گفتم: مردم دهنشون که نسوخته، خواستگاری کردند دیگه! حالا یه سفر هم میاد و میره! و قرار شد فقط هر شنبه یه زنگی بزنه تا که من بهش بگم که چه وقتی‌ کارم کمتره که یک هفته بیاد اینجا، نمی‌شد، هیچ جوره به دلم ننشست، هیچ مشکلی‌ هم نداشت، آدمِ هم نبودیم، اگر دلم یک "جیک" میزد همه این دلیل‌ها چرت بود: دوری، رفت و آمد و... با این سرعتی که زمان می‌گذره، ضمنِ اینکه رفت و آمد درسته که حداقل ۸ ساعت تو پرواز می‌باید بودی ولی‌ اگر دل‌  بخواد خیلی‌ هم خوبه، هیجانش هم بیش‌تره... ولی‌ همین که، اگر شنبه برنامه کوهنوردی جایی‌ بود که آنتن نمی‌داد خوشحال هم میشدم ولی‌ به جاش فرداش که میشد یکشنبه ۷:۴۵ صبح زنگ میزد!!!

با اون همه مشغله کار این هم شده بود یه مشکل، دو‌زار هم به حرفم اهمیت نمی‌داد که بابا نمیشه، میگفت ما باید هم‌دیگه رو ببینیم، من اینجوری تصمیم نمی‌-گیرم اصلا تو رو غافلگیر می‌کنم، انقدر حاالم بد بود که حس میکردم همه عضلاتِ صورتم تو هم کش اومدند! اینجور نمی‌شد، هر روز صبح به خودم می‌گفتم: بالغ باش! درست رفتار کن، اینجوری نمیتونی‌ به هیچ کاری برسی‌، ریمه میگفت تو دیوار میگذاری برایِ زندگیت، گفتم باشه، هر روز تمرین می‌کردم که کاری نکنم که دیوار باشه، نمی‌شد! وقتی‌ حرف میزد گاهی چشمام رو میبستم که ببینم حسّش می‌کنم یا نه، نمی‌شد، خدا شاهده نمی‌شد، ولی‌ نمی‌خواست بپذیره! چون فکر میکرد ما همدیگه رو ندیدیم، ببینیم تغییر میکنه همه چیز، ندیده بودیم، رو فیسبوک همدیگه دیده بودیم که، آدمِ من نبود، خوب بود، تیپش، ظاهرش ولی‌ ... حالا این میان‌میانه فکر کنم خواهرش که من رو بهش معرفی‌ کرده بود هم بهش خط میداد، چون این صادقانه این رو میگفت، ظاهرا یه بار قبل و یه بار هم بعد ازینکه با من حرف میزد با خونواده‌ش صحبت میکرد، چون کلی‌ رفتار و نحوه صحبتش عوض شده بود با روز‌هایِ اول که خیلی‌ اروپایی بود. ولی‌ نمینشست، نه... دلم این موقع‌ها خانم برادربزرگه رو می‌خواست که بشینه مقابلم همونطور که فنجون چاییش که از روش بخار بلند میشه بینِ دو تا دستش بگیره و من چهار زانو رو مبل بشینم و کوسن تو بغلم، حرف بزنم، از نگرانیهام بگم، از حسم، از همه چیز، گاهی‌ گوشه لبم بلرزه، گاهی‌ آروم اشکم سرازیر بشه، یه بار هم عصبانی بشم و ... و اون به حالم بخنده، گوش بده، آروم حرف بزنه، از قبل از ازدواجش با هم دوستیم، خوب میشناسدم، همونطور که من اون رو... انگاری تله‌پاتی هست که مدام تماس میگیره، خوابم رو می‌بینه، ایمیل میزنه میگه خوبی‌؟ یه شب ۷:۳۰ شب رو کاناپه قرمزِ خونه کیم خوابیدم، ۳:۳۰ صبح بیدار شدم حسّ می‌کردم که صورتم بسکه تو هم رفته الان دورِ لبم مدلِ سبیلِ گربه ۴ تا خط هر طرف ایجاد شده، خندم گرفته بود... یه روز به خودم گفتم نمیشه اینجور، وقتی‌ به ایشون میگی‌ مهمترین چیز برام پروژه و کارمه الان و باید تمومش کنم، باید هم اینطور باشه نه اینکه انقدر داری اذیت میشی... همه تلاشم رو می‌کردم، حسِّ بدی بود خیلی‌ بد... این‌همه اصرار اذیتم میکرد، کاش کمی‌ به دلم می‌نشست، خدا شاهده کافی‌ بود دلم یه "جیک" بزنه، لازم نبود "جیک‌جیک" کنه ولی‌ لامصب دل‌ "لال" شده بود، لالِ لال!
سوم دبیرستان بودم، نمیدونم چه سریالی رو تلویزیون نشون میداد که به شوخی‌ به آقاجون گفتم: ببین آقاجون، مرد باید تیپ داشته باشه و جیب! مرد منظورم شوهر بود دیگه، یه حرفِ بچگونه، یه شوخی‌..! همون سالها که بل‌بلی پیدا کرده بودم و گاهی‌ حرفی‌ میشد تو فامیل و محل و خواستگاری‌ای. گاهی‌ به طعنه میشنیدم که ما که تیپ‌وجیب نداریم! گذشت اون روز‌ها ولی‌ کسایی که یادشون مونده بود وقتی‌ به پیشنهادی می‌گفتم نه، میخوام درسم رو ادامه بدم، می‌گفتند چرا؟ تیپش خوب نبود یا جیبش؟! در جواب می‌خندیدم و می‌گفتم: نه والله، الان دیگه این حرفها نیست، فقط همون اولش وقتی‌ می‌-بینمش، نمیگم دلم تندی "جیک‌جیک" کنه ولی‌ حداقل یه "جیک" بزنه! آقایِ  "میم" هم تیپ و جیبش خوبه، تیپِ من نیست، جیب هم که هیچ وقت مهم نبوده، خب ممکنه بگی‌ پس چی‌، مرگ میخوای، برو گیلان؟ ولی‌ نه والله، خوشحالتر میشدم اگر کمی‌، فقط کمی‌ به دل‌ می‌نشست، ولی‌ خوش اومدن و نیومدن که دستِ آدم نیست وگرنه چی‌ بهتر از یه مردِ محترم و مهربون که کلی‌ هم حامیت باشه از همه نظر، حتی برایِ آدمِ خیلی‌ مستقلی مثلِ من! 

۲ نظر:

Unknown گفت...

فرصت هم نمیدن آخه به آدم !
یه وقتی ممکنه دل آدم واسه جیک زدن زمان بخواد ، ولی اینقدر عجوله طرف و میره میاد رو اعصاب آدم که رسما ً قیدش رو می زنی
از همون اول میان جلو ، یه کله پا هم می ایستن تا بله رو گرفته باشن
کلافه میشه آدم

روزهای پروین گفت...

چه خوب گفتی‌، "کلافه"! (-:
کلافه بودم این مدت...
خوبه‌ها، دوست داشته شدن، عاشق داشتن، موردِ توجهِ خاص بودن، و... به شرطی که تو هم حست خوب باشه حتی یک کم، یا حتی معمولی، نه اینکه حرف‌زدنش هم کلافه‌ت کنه حتی از راهِ دور!