۱۳۹۱ مهر ۱۶, یکشنبه

تقریبا به همه کسانی‌ که دوست داشتم ببینم زنگ زدم، اگر اونها هم وقت و تمایل داشتند وقت گذاشتیم و دیدیم  همدیگه رو، به جز اون هایی که روزِ آخر زنگ زدم و فرصتی دیگه نبود برایِ دیدن، ولی‌ صدایِ هم رو شنیدیم.

روزِ اولِ مهر رو با مریم و مهتاب رفتیم رستورانِ همیشگی‌ باغ فردوس و جاتون خالی‌ آبگوشت، مثلِ هر سال قدم زدن تو ولیعصر که چون مریم به خاطرِ جابجایی خسته بود و کفشش هم ناراحت!!! یک مسیری رو با اتوبوس اومدیم، کافی‌شاپِ همیشگی‌ رو برویِ پارک ملت، چائی خوردن و گپی زدن و مردم رو دیدن.

قرار داشتم برم روزنامه اعتماد که به خاطرِ شلوغی زنگ زدم و نرفتم به جاش با مهتاب رفتم مطبِ دکتری که وقت داشت. ولی‌ برنامه شب که قرارِ رفتن به بامِ تهران بود رو گفتم که هستم. بامِ تهران خوش گذشت، با مهتاب و شوهرش رفتیم، با هم بودیم تا بعد که رفتم پیشِ مهسا و دوستهاش! شبِ خوبی‌ بود.

بامِ تهران هم خیلی‌ شلوغ بود، دخترها و پسرها راحت، رها، هر کی‌ هر جور دوست داشت، از جو و نگاهِ بیرون به اینجا میگم و تضادی که در نگاهِ اول بین تصویر ی که بیرون از ایران و این واقعیت هست، که علی‌ میگه ولی‌ همه ایران این نیست، این حرفش رو دوست داشتم که میگه: ایران فقط تهران نیست و تهران فقط شمرون نیست! اینجور که میگه ظاهراً شعارِ انتخاباتی بوده. هر چه که بوده و هست، تضاد و تناقض زیاده و ما مردم همیشه ناراضی‌ هستیم که فقط به نداشته‌هامون غر می‌زنیم و داشته‌ها رو نمی‌بینیم، لذت بردنِ واقعی‌ از زندگی رو نمی‌دونیم!

یک‌شبه عصر با یاسی، دخترِ خواهر، رفتیم تئاترِ *"روایتِ ناتمامِ یک فصلِ معلق"! بلیطش رو به لطفِ نوشین (عکاس و..) که شبِ قبل بام دیده بودمش، راحت گرفتم. خودش هم بینِ اونهمه اجرایی که الان هست، این رو پیشنهاد داد . این اجرا رو دوست داشتم،خیلی‌، فضا، موسیقی، محیط... همه چی‌ رو!

 * http://www.youtube.com/watch?v=t39CCzRzBCY&feature=share

 اون روزِ تئاترِ شهر رو هم دوست داشتم،  کلی‌ آدم نشسته بود به تماشایِ اجرایِ یه تئاترِ خیابونی.

"شهد" من رو رسوند تا تئاترِ شهر، فرصتِ دیگه نداشتیم برایِ همدیگه رو دیدن، شهد هم یکی‌ از آدمهایِ عزیزِ زندگیمه، روزی در مورد چگونگیِ آشناییمون و بودنش می نویسم!

دوشنبه، مهسا و پوریا برایِ کاری اومدند باغ، گپی، قدم زدن،  ناهار و شمارِ زنبورها،  اومدنِ برادر‌زاده‌ها از مدرسه، دوستِ خوب شدن، و ...

دوشنبه عصر دخترخالهٔ زنگ زد که رفتی‌ مامو‌گرافی؟ گفتم نه، چند دقیقه بعد زنگ زد که فردا ساعت ۱۰ میری به این آدرس کلینیکِ فلان، دکتر هست، معاینه میکنه و سونوگرافی و ماموگرافی هم همونجا انجام میشه. به همین سادگی‌ رفتیم کمتر از نیم ساعت معطل شدیم، گفتم مسافرم هر دوش انجام شد، خوبِ خوب و راحت، نه تنها مشکلی‌ نبود که خوب هم بودم.
اما آقایِ دکتر!!! انقدر تحویل گرفت که در نهایت با قولِ اینکه یک سه‌شنبه‌ای در سفرِ بعدی حتما دوباره میرم کلینیک دیدن‌شون، رضایت دادند! اینجا، با اینکه کلینیکی که رفتم هم معروفه، هنوز تو نوبتم که بهم زنگ بزنند برایِ اکوگرافی!

و سه‌شنبه شب، بعد از گذروندن یه عصر و شبِ خوب با دوستها و فامیل، اون خونه‌ای که به قولِ پوریا : "چقدر اینجا زندگی‌ جریان داره، من برم خونه که دپرس میشم!" رو گذاشتم و برگشتم. افسرده نشدم و نمی‌‌شم ولی‌ دلتنگ چرا! دلتنگِ همه اون مهربونی و صفا که اونجا جارییه، که تلاش می‌کنیم سر پا بمونه، همون خونه‌ای که به قولِ فرزانه "اینجا ‌همش عیده!"، از کنارِ هم ردّ که میشید یهو عید میشه و ماچ و بغل و بوسه‌!

 مونیک ظاهراً انتظارِ برگشتنم رو نداشت که با شوق میگه: از دوباره دیدنت خیلی‌ خوشحالم پروین! و کیم میگه که خیلی‌ نگرانت بود این مدت!

۴ نظر:

خاتون بانو گفت...

سلام.
رسيدن به خير.انشالله هميشه شاد باشيد.

روزهای پروین گفت...

سلام بانو، ممنونم از لطفتون، شما هم شاد و تندرست باشید(-:

بانوی معبد سوخته گفت...

چه سفر خوبی!

روزهای پروین گفت...

کوتاه بود بانو، ولی‌ عالی‌ و مفید. (-: