خیلی از ساکنینِ کرج که این سالهایِ اخیر به کرج اومدند و اونهایی که
با کرجیها ارتباط ندارند، بر این باورند که شهر کرج به یمنِ وجود اونها و
همجواریِ تهرانه که به وجود اومده و خب گاهی خیلی نظر میدند در موردِ
ایجاد زبان،
رقص، فرهنگ و آدابرسومِ کرجی و...!! غافل از اینکه کرج، تاریخ، گویش، آداب و رسومِ خودش رو داره. یکی از این رسوم کرج، رقص "چوپی" هست که در مراسمِ عروسی توسطِ آقایون اجرا
میشه با موسیقیِ سازودهل.
بعد از سالن کمی دیرتر از بقیه اومدم باغ، همون ابتدایِ پلِ اصلی اولِ جاده، راه بسته بود و ماشینها ایستاده بودند و مهمونها هم. فکر کردم شاید به خاطرِ پارکِ ماشینهاست این توقف، پیاده شدم و رفتم جلو، صدایِ سازودهل و سرنا بود و رقصِ"چوپی" و آقاجون که اولِ حلقه بودند، پیر و جوون با شادی همراهی میکردند، رقص رو از همون ابتدایِ پلِ اصلی اولِ جاده شروع کرده بودند، چه خوب که پلِ ما خیلی دور نیست از پل اصلی، و ماشالله به نفسِ همشون که تا تو باغ یه نفس زدند و "چوپی" رفتند و چند لحظه هم تو باغ، گوسفند هم جلو پاشون قربونی شد و بعد صحنه رو سپردند به دیجی و رقص و موسیقیِ مدرن.
بچهها چه زود بزرگ میشند و صاحبِ ایده، حقِ نظر و اعتراض به خودشون میدند. وقتی اومدم تو خونه که لباسی که تو سالن پوشیده بودم رو با یک لباسِ مناسبتر برای پایین عوض کنم، الناز رو گریان و معترض دیدم در کنارش گلناز، پرتو و بقیه دخترها و یکی دو تا پسرِ همسنّ و سالشون در اعتراض به قربونی کردن گوسفند! با هیچ دلیل و برهانی هم راضی نمیشدند، باید به انجمنِ حمایت از حیوانات تبریک گفت که انقدر تبلیغاتشون موثر بوده!
سفرِ کوتاهی بود، ولی تصمیم داشتم به روالِ سفرهایِ قبلی بگذرونمش حالا کمی فشرده تر! دیدنِ دوستها و اقوامی که عزیزی رو از دست دادند به حسبِ وظیفه، علاقه، یادِ خوبی که ازشون دارم یکی از این کارهاست. و دیدنِ "بیژن" و بوسه به مزارش همیشه بینِ نقطههایِ "ژ" و "ن" و گفتنِ اینکه: ما خوبیم و سرپا، تو چطور، خوبی؟ از کارهایِ همیشگیه.
این بار فقط یه پنجشنبه عصر داشتم که حتما دلم میخواست به قبرستون محل که قبلا هم وصفش رو کردم که خودش یه باغِ ملی هست سر بزنم که دو تا از دوستهایِ خوب گروه کوهنوردی اومدند، اونها هم از این سفرِ بیمقدمه من غافلگیر شده بودند، جاده هم که مثلِ همیشه بسته بود، با هم یه سر رفتیم سرِ مزار و دیدنِ نزدیکان و کسانی که دیگه حضور ندارند.
جمعه صبح، به خاطرِ تغییرِ ساعت، و اشتباه در اینکه ۷ جدید یا ۷ قدیم، خیلی از بچهها نیومدند و حدودا ۳۰ نفر بودیم از نوهعمهها و گاها بچهها شون، بچهها و نوههایِ خاله، دایجون و عموجون، دوست و خواهرزادهها و ... ردههایِ سنی متفاوت، همگی پر از شور و صمیمیت، مهربونی، شیطونی ، آببازی تو بندک، و ... صبحونه املت و نیمرو محلی آتیشی، چای دودی ... الهه تو مسیرِ برگشت به ما ملحق شد، مهسا هم که از روزِ قبل اومده بود پیشم، یه روزِ عالی بود...دیگه به نسلِ چهارم رسیدیم!
جمعه عصر جاده هنوز بسته بود و شلوغ، قرار گذشته بودیم تو پارک بانوان جهانشر برایِ دیدنِ دوسه تا از همکارهام که خیلی دوستشون دارم، که وقتی خودم دبیرستانی بودم ناظم و دبیرم بودند و از یکیشون مثلِ چی میترسیدم ، و وقتی همکارش شده بودم وقتی سرِ بچه ها داد میزد: کلاس، من زودتر میدویدم !!! یکی از نازنینهایِ روزگاره و دلم میخواد که ببینمشون، حتی ۱۰ دقیقه، مثلِ نسرین، همون دوستی که ۱۲ سال همکلاس و هم مدرسه بودیم و ۱۸ سالگی عروس شده و همونجا تو محل زندگی میکنه، مسیرهایِ زندگیمون از هم خیلی دورند، ولی دوست داشتنمون نه... تو هر سفر حتما میبینمش حتی اگر فقط درِ خونهاش رو بزنم و بیاد دمِ در!
بعد از سالن کمی دیرتر از بقیه اومدم باغ، همون ابتدایِ پلِ اصلی اولِ جاده، راه بسته بود و ماشینها ایستاده بودند و مهمونها هم. فکر کردم شاید به خاطرِ پارکِ ماشینهاست این توقف، پیاده شدم و رفتم جلو، صدایِ سازودهل و سرنا بود و رقصِ"چوپی" و آقاجون که اولِ حلقه بودند، پیر و جوون با شادی همراهی میکردند، رقص رو از همون ابتدایِ پلِ اصلی اولِ جاده شروع کرده بودند، چه خوب که پلِ ما خیلی دور نیست از پل اصلی، و ماشالله به نفسِ همشون که تا تو باغ یه نفس زدند و "چوپی" رفتند و چند لحظه هم تو باغ، گوسفند هم جلو پاشون قربونی شد و بعد صحنه رو سپردند به دیجی و رقص و موسیقیِ مدرن.
بچهها چه زود بزرگ میشند و صاحبِ ایده، حقِ نظر و اعتراض به خودشون میدند. وقتی اومدم تو خونه که لباسی که تو سالن پوشیده بودم رو با یک لباسِ مناسبتر برای پایین عوض کنم، الناز رو گریان و معترض دیدم در کنارش گلناز، پرتو و بقیه دخترها و یکی دو تا پسرِ همسنّ و سالشون در اعتراض به قربونی کردن گوسفند! با هیچ دلیل و برهانی هم راضی نمیشدند، باید به انجمنِ حمایت از حیوانات تبریک گفت که انقدر تبلیغاتشون موثر بوده!
سفرِ کوتاهی بود، ولی تصمیم داشتم به روالِ سفرهایِ قبلی بگذرونمش حالا کمی فشرده تر! دیدنِ دوستها و اقوامی که عزیزی رو از دست دادند به حسبِ وظیفه، علاقه، یادِ خوبی که ازشون دارم یکی از این کارهاست. و دیدنِ "بیژن" و بوسه به مزارش همیشه بینِ نقطههایِ "ژ" و "ن" و گفتنِ اینکه: ما خوبیم و سرپا، تو چطور، خوبی؟ از کارهایِ همیشگیه.
این بار فقط یه پنجشنبه عصر داشتم که حتما دلم میخواست به قبرستون محل که قبلا هم وصفش رو کردم که خودش یه باغِ ملی هست سر بزنم که دو تا از دوستهایِ خوب گروه کوهنوردی اومدند، اونها هم از این سفرِ بیمقدمه من غافلگیر شده بودند، جاده هم که مثلِ همیشه بسته بود، با هم یه سر رفتیم سرِ مزار و دیدنِ نزدیکان و کسانی که دیگه حضور ندارند.
جمعه صبح، به خاطرِ تغییرِ ساعت، و اشتباه در اینکه ۷ جدید یا ۷ قدیم، خیلی از بچهها نیومدند و حدودا ۳۰ نفر بودیم از نوهعمهها و گاها بچهها شون، بچهها و نوههایِ خاله، دایجون و عموجون، دوست و خواهرزادهها و ... ردههایِ سنی متفاوت، همگی پر از شور و صمیمیت، مهربونی، شیطونی ، آببازی تو بندک، و ... صبحونه املت و نیمرو محلی آتیشی، چای دودی ... الهه تو مسیرِ برگشت به ما ملحق شد، مهسا هم که از روزِ قبل اومده بود پیشم، یه روزِ عالی بود...دیگه به نسلِ چهارم رسیدیم!
جمعه عصر جاده هنوز بسته بود و شلوغ، قرار گذشته بودیم تو پارک بانوان جهانشر برایِ دیدنِ دوسه تا از همکارهام که خیلی دوستشون دارم، که وقتی خودم دبیرستانی بودم ناظم و دبیرم بودند و از یکیشون مثلِ چی میترسیدم ، و وقتی همکارش شده بودم وقتی سرِ بچه ها داد میزد: کلاس، من زودتر میدویدم !!! یکی از نازنینهایِ روزگاره و دلم میخواد که ببینمشون، حتی ۱۰ دقیقه، مثلِ نسرین، همون دوستی که ۱۲ سال همکلاس و هم مدرسه بودیم و ۱۸ سالگی عروس شده و همونجا تو محل زندگی میکنه، مسیرهایِ زندگیمون از هم خیلی دورند، ولی دوست داشتنمون نه... تو هر سفر حتما میبینمش حتی اگر فقط درِ خونهاش رو بزنم و بیاد دمِ در!
۲ نظر:
مثل هميشه سرشار از انرژي !
(-:
ارسال یک نظر