با خوشحالی میگه تو چطور تصمیم میگیری؟ دو روز پیش که حرف زدیم هیچ
حرفی از سفر نبود، امروز میگی که آخرِ هفته میری ایران، من برایِ یه
همچنین تصمیمی یک سال باید فکر کنم! میخندم از تهِ دلم و بهش میگم
همینه که من هیچ چی نشدم دیگه، به هیچ جا نمیرسم! حالا، اینجا مقابلِ
ورودی فرودگاهِ امام، وقتی که راننده تاکسیها به سمتمون میان و با
خوشرویی سر تکون میدیم ومیریم به سمتِ برادر وسطی که کنارِ ماشین ایستاده،
به یادِ "آ" میفتم و اینکه چه خوبه این تصمیمگیریهای بیآینده نگری،
این تصمیمهایِ دلی، این که عمری اینجوری گذشته... چه خوب که اومدم!
تمومِ
راه گفتیم و خندیدیم، و اینکه هر کدوم آخرِ شب چطور به خانمهاشون گفتند
که میان فرودگاه دنبالم و عکسالعملِ اونها و بچهها. ساعت ۶ بود فکر کنم
یا نشده بود هنوز که به خواهر اساماس دادند که خودش رو برای صبحونه
خونوادگی آماده کنه به قولِ خانم برادر بزرگه "جیگرها" با هم، به خودشون
میگن "دیگرها"، بعد هم با خونه ،خواهر و دخترش "یاسی"و همسرِ خواهر هم که تو مسیر
بود بره سرِ کارصحبت کردم. پیشنهادِ حلیم دادم، انگار تخمِ همه حلیم
فروشیهایِ میدون آزادگان و عظیمیه رو ملخ خورده بود، به جاش تا بود کله پزی باز
بود که جاتون خالی کلهپاچه و نونِ تازه گرفتیم و رفتیم باغ، تو مسیر خواهر رو
هم برداشتیم، مامان و آقاجون باور نمیکردند، مامان که بلند بلند خدا رو
شکر میکرد، بعد از صبحونه بچهها رفتند، وسطِ هفته بود و هر کدوم باید
میرفتند سرِ کار.
چه خوب که اینجا بودم، اتاقم، کتابهایی که سالِ پیش شبِ قبل ازسفر به خاطرِ اضافه بار، گذاشته بودم رو میز، کنارِ آینه، هنوز اونجا بود. اولین باری بود که میرفتم ایران و هیچ کس نبود، من بودم و مامان، چه خوب بود "خونه"، Chez moi، at Home...
صبحِ حنابندون رسیده بودم، هنوز کارهایی بود که من میتونستم انجام بدم مثلِ آماده کردن خلعتیها برایِ خونواده عروس، ظرفِ حنا که عروس خواسته بود تو خونه درست کنیم.
خالهها اومدند برایِ کمک به مامان که با دیدنم جا خوردند،
عروس خانم وقتی بیدار شد یه سر اومد اتاقم، هاج و واج نگاهم کرد و بعد هم یه بغلِ محکم و طولانی و کلی تشکر که میدونست خیلیش به خاطرِ اونه که اونجام
اواخرِ پاییز ۶۵ عمهجون بزرگه فوت کرده، خونهاش همچنان هست، بچهها ونوهها و همسرش همیشه اینجا دورِ هم جمع میشند، بازسازی هم کردنند، از همون وقتی که صحبتِ عروسی بود و مهمونهایِ شهرستان چند باری پیشنهاد داده بودند خونه رو برایِ مهمونها، دایجون و چند تا از فامیل هم، که از اونجاییکه به خاطرِ فوتِ دخترداییِ جوون عروس مهمون زیادی از طرف اونها نیومده بود همون خونه کافی بود برایِ خانواده عروسخانم، که خوب فقط شب برایِ خوابیدن و استراحت میرفتند اونجا و روز رو پیشِ هم بودیم.
سرشبِ یکشنبه که میشد ظهر به وقتِ کبک به خونه مونیک زنگ زدم، نبود به مارک، شوهرش، گفتم که خونه پدرومادرم هستم و همه چیز هم خوبه و همه جا آرومه!
جشنِ حنابندون خوب بود، ارکستر عالی، قسمتِ اول جدا بود، خانمها تو خونه و آقایون تو باغ، رقص و دادنِ هدیه و خلعتیها، قسمتِ بعد مختلط، مراسم حنا و یه دیسکو عالی تو باغ، تا نیمههایِ شب...
یه چیزی، دلم میخواست از کفشهایِ خانمها یه عکس بگیرم و بیارم اینجا به این بچههایِ غیر ایرونی نشون بدم که انقدر سوالهایِ مسخره در موردِ ما نپرسند، حالا چرا کفشها؟ نمیدونم چشمم رو گرفته بودند حسابی، بسکه خوشگل، سکسی، رنگهایِ قشنگ بودند... تفاوت اینجا تا اونجا، سبکِ زندگی، مد و همه چی متفاوته، یه چیزی هم هست شاید چون من تو جامعه ایرونی زندگی نمیکنم و حتی نزدیک نیستم که این تفاوتها انقدر به چشمم میاد، هر چی که هست ما اینی نیستیم که بیرون از ایران میشناسنمون!
عروسی هم همینطور بود، قسمتِ شام و پذیراییِ اصلی تو سالن برگزار شد و بعد هم باغ تا نیمههایِ شب دیجی بود و عالی، رقص کولاک ...
از آرایشگاه که دروامدم، تو مسیرِ رفتن به سالن به مونیک زنگ زدم و با توصیفِ موقعیت بهش گدتم که خوبم و خواستم که به "کیم" هم بگه لطفا که نگران نباشه
موقع خداحافظی به همه بچههایِ فامیل و دوستها پیشنهاد یک کوهپیمایی و خوردن صبحونه تو کوه مثلِ سالهایِ قبل برایِ ساعت ۷ روزِ جمعه دادم که استقبالِ خوبی کردند، حالا باید دید تا جمعه چقدر این ستقبالِ گرم جواب ده!
چه خوب که اینجا بودم، اتاقم، کتابهایی که سالِ پیش شبِ قبل ازسفر به خاطرِ اضافه بار، گذاشته بودم رو میز، کنارِ آینه، هنوز اونجا بود. اولین باری بود که میرفتم ایران و هیچ کس نبود، من بودم و مامان، چه خوب بود "خونه"، Chez moi، at Home...
صبحِ حنابندون رسیده بودم، هنوز کارهایی بود که من میتونستم انجام بدم مثلِ آماده کردن خلعتیها برایِ خونواده عروس، ظرفِ حنا که عروس خواسته بود تو خونه درست کنیم.
خالهها اومدند برایِ کمک به مامان که با دیدنم جا خوردند،
عروس خانم وقتی بیدار شد یه سر اومد اتاقم، هاج و واج نگاهم کرد و بعد هم یه بغلِ محکم و طولانی و کلی تشکر که میدونست خیلیش به خاطرِ اونه که اونجام
اواخرِ پاییز ۶۵ عمهجون بزرگه فوت کرده، خونهاش همچنان هست، بچهها ونوهها و همسرش همیشه اینجا دورِ هم جمع میشند، بازسازی هم کردنند، از همون وقتی که صحبتِ عروسی بود و مهمونهایِ شهرستان چند باری پیشنهاد داده بودند خونه رو برایِ مهمونها، دایجون و چند تا از فامیل هم، که از اونجاییکه به خاطرِ فوتِ دخترداییِ جوون عروس مهمون زیادی از طرف اونها نیومده بود همون خونه کافی بود برایِ خانواده عروسخانم، که خوب فقط شب برایِ خوابیدن و استراحت میرفتند اونجا و روز رو پیشِ هم بودیم.
سرشبِ یکشنبه که میشد ظهر به وقتِ کبک به خونه مونیک زنگ زدم، نبود به مارک، شوهرش، گفتم که خونه پدرومادرم هستم و همه چیز هم خوبه و همه جا آرومه!
جشنِ حنابندون خوب بود، ارکستر عالی، قسمتِ اول جدا بود، خانمها تو خونه و آقایون تو باغ، رقص و دادنِ هدیه و خلعتیها، قسمتِ بعد مختلط، مراسم حنا و یه دیسکو عالی تو باغ، تا نیمههایِ شب...
یه چیزی، دلم میخواست از کفشهایِ خانمها یه عکس بگیرم و بیارم اینجا به این بچههایِ غیر ایرونی نشون بدم که انقدر سوالهایِ مسخره در موردِ ما نپرسند، حالا چرا کفشها؟ نمیدونم چشمم رو گرفته بودند حسابی، بسکه خوشگل، سکسی، رنگهایِ قشنگ بودند... تفاوت اینجا تا اونجا، سبکِ زندگی، مد و همه چی متفاوته، یه چیزی هم هست شاید چون من تو جامعه ایرونی زندگی نمیکنم و حتی نزدیک نیستم که این تفاوتها انقدر به چشمم میاد، هر چی که هست ما اینی نیستیم که بیرون از ایران میشناسنمون!
عروسی هم همینطور بود، قسمتِ شام و پذیراییِ اصلی تو سالن برگزار شد و بعد هم باغ تا نیمههایِ شب دیجی بود و عالی، رقص کولاک ...
از آرایشگاه که دروامدم، تو مسیرِ رفتن به سالن به مونیک زنگ زدم و با توصیفِ موقعیت بهش گدتم که خوبم و خواستم که به "کیم" هم بگه لطفا که نگران نباشه
موقع خداحافظی به همه بچههایِ فامیل و دوستها پیشنهاد یک کوهپیمایی و خوردن صبحونه تو کوه مثلِ سالهایِ قبل برایِ ساعت ۷ روزِ جمعه دادم که استقبالِ خوبی کردند، حالا باید دید تا جمعه چقدر این ستقبالِ گرم جواب ده!
۱۰ نظر:
بغض گلومو گرفت...
ایشالله همیشه همه چیز خوب باشه!!!
همه چیز خوبه عزیزم، خدا رو شکر! (-:
سلام. خيلي وقته ميخونمت اما اولين باره كامنت ميذارم. واقعن خوشحال شدم كه براي عروسي خودتو رسوندي. چون برادر من هم ايران نيست و به همين روش تو براي عروسي من خودشو رسوند و بهترين هديه رو بهم داد! حس اينكه اونشب عزيزات پيشت باشن خيلي خوبه. ايشالا هميشه برا شاديها دور هم جمع بشين. طلا.
سلام، ممنونم از لطفت، شما هم همیشه در کنارِ عزیزانت شاد و تندرست باشی. (-:
انشالله كه هميشه شاد و خندون باشي . چه كار خوبي كردي كه همه رو غافلگير كردي .
سلام.
وای چه عالی. عاشق عروسیم. خیلی خوش میگذره. خدا رو شکر که به سلامت رسیدید. همیشه شاد باشید.
ممنونم نگار جان، روزهات شاد!(-:
سلام، مرسی خاتون بانو، شاد و تندرست باشی (-:
خوشحالم که خوشحالی پروین بانو
ممنونم، روزهات شاد!(-:
ارسال یک نظر