تموم...بهونه کردم کار، پروژه، معلوم نبودنِ زمانِ اتمامش، اختلافِ
زمانی، عدمِ حضور و پیامدشون رو که اگر رابطهای شکل بگیره... به دل
ننشسته بود، دلی که بالغه، گاهی نمیدونم دله که تصمیم میگیره یا منطق...
هر چه هست، بیش از این صبوری نکردم ، همین چند روز کافی بود که بدونم با
گذرِ زمان هم فرقِ چندانی نمیکنه، باقیش اذیت کردنه و پشتبندش عادت و...
تو این هوایِ بارونی، این آسمون دلگیرِ خاکستری، این روزهایِ خالی و
دغدغه کار و پروژه، گفتنش سخت بود شاید پذیرفتنش هم... ولی پذیرفت، منطقِ اروپایی!
پ.ن. عکس رو اوایلِ بعد از ظهرِ امروز، وقتی با کیم تو کافه Brûlerie خیابونِ St-Joseph بودیم، گرفتم.
پ.ن. عکس رو اوایلِ بعد از ظهرِ امروز، وقتی با کیم تو کافه Brûlerie خیابونِ St-Joseph بودیم، گرفتم.
۶ نظر:
سلام.
ای کاش من هم روزهای دور همین کار را کرده بودم. شاید حالا این خاطره اینقدر دردناک نبود.
)-:
سلام پروین جون. خیلی وقت بود میخواستم سر بزنم نشد. خوبین؟
به عجب پستی هم رسیدم.بعضی اوقات ادم دلش میخواد منطق اروپایی داشته باشه تا احساس اسیایی ایرانی. خودمو میگم البته.
هرجا هستین روزهای پروینی روشنی داشته باشین.
سلام نسیم جان، ممنونم از حضورتون و همچنین آرزویِ خوبتون.
من همیشه خاموش بهتون سر میزنم، بنویسید ولی، حیفه که این روزاتون که در جدالِ سازگار شدن با محیطِ جدید هستید و این حسهایِ تازه رو ثبت نکنید، همینطور ما رو هم از خوندنشون محروم نکنید لطفا.
روزهایِ شاد و پر مهری رو براتون آرزو میکنم.
پروین جان تو فیس بوک هستی؟ اجازه می دی فیس بوکی هم با هم دوست باشیم؟ :)
هستم عزیزم.
اختیار داری، باعثِ افتخاره بانو. (-:
ارسال یک نظر