از این بعد برای رفتن به ایران از مسیرِ ترکیه میرم، باید سرِ راه به دخترک سر بزنم، کوچولویِ فرفری هم رفت که راهش رو پیدا کنه... وقتی بهم
خبرش رو داد، دودل بود، نگرانِ تصمیمگیری، تشویقش کردم که بره، بره شنا کنه تو
دنیایِ آزاد، بره که بزرگ بشه، همه اونچه که باید رو اونجا تجربه کرده بود حتی زندان،
باید میرفت که سختی، دوری، تنهایی، تلاش، پشتکار، جسارت رو تجربه کنه... گفتم از سختی ها، دلتنگیها، غربتِ آدمها، دوروییها و... در عینِ حال
از بایدِ رفتن و یاد گرفتن، شناختن، زندگی کردن، حسّ کردن، لذت بردن، عمیق شدن،
نگاهِ وسیع پیدا کردن و در آخر دیدنِ دنیایی رنگی ساخته تلاشش... مهسا هم رفت، در واقع اومد!
۲ نظر:
سلام.
داشتن مشوق خوبی مثل شما یه نعمته. خوش به حال مهسا.
سلام عزیزم، ممنون از محبتت (-:
ارسال یک نظر