برایِ اولین بار در انتخابات اینجا شرکت کردم و رای دادم، انتخاب نخست وزیرِ کبک!
تو آخرین دقیقهها، تقریبا نیم ساعت مونده بود به پایانِ وقت رایریزی، قدمزنان رفتم تا محلِ موردِ نظر که سالن والیبالِ مرکز ورزشیِ پارکِ ویکتوریا بود به گمونم! به گمونم رو برایِ سالن والیبال میگم، چون یه چند باری اون سالِ اولی که با مونیک کارم رو شروع کرده بودم با تیمِ والیبالِ دانشکده رفتم بازی، همینجا بود به نظرم، آشنا بود.
تو این سالن بزرگ، دور تا دور میز بود با و شماره میز هر آدمی با توجه به آدرسش روش ثبت شده بود که جلویِ در به همون سمت هدایتت میکردند. از در که وارد شدم، مسیری که طی کردم تا به میز برسم و دوباره تا برگردم از در بیام بیرون، سنگینی نگاهِ مسئولین رو رو خودم حس میکردم، غریبه بودنم خیلی تو چشم بود، معمولاً مهاجرها کمتر تو محلههایِ خیلی قدیمیِ شهر ساکن میشند. یه تجربه خوبی بود، هر چند حزبی که بهش رای دادم سوم شد، یعنی نشد دیگه! یه چیزی هم درگوشی بگم، برای من اصلا فرق نمیکنه که کی رای آورده، و کدوم حزب برنده شده...
رای دادم ولی نه انگشتی جوهری شد و نه مهری تو شناسنامه، پاسپورت و هیچ جایِ دیگه خورد.
چند روز پیش لابلایِ برگههایِ تبلیغاتی صندوقِ پستی، یه کارتِ سفید مستطیل شکل هم بود که یک طرفش اسامیِ کاندیداهایِ محله ما همراه با اسمِ حزبِ مربوطهشون بود. طرفِ دیگه هم نوشته بود که توجه نکردم و گذاشتم رو میزِ کتابخونه کنارِ برگههایِ دیگه که بعد از دیدنشون بندازم دور! و چه خوب که این فرصت پیش نیومد و این کار رو نکردم. طرفِ دیگه آدرسِ محلِ اخذِ رای، و شمارهای بود که وقتی رفتم حوزه معلوم شد که شماره میزی هست که اونجا باید این کارت رو همراهِ کارت شناسایی نشون بدم، این یعنی اینکه حقِ رای دارم، بعد هم یک برگه دادند که اسامی و عکسِ نمایندهها بود که با مداد یک ضربدر میزدی کنارِ اسم، بعد عکسها رو جدا میکردی، برگه رو هم بعد از یک تا زدن می انداختی تو صندوق. همه این کارها همراه با کلی عزت و احترام بود.
* عکس از اینجا: http://www.flickr.com/photos/lestudio1/7802758584/
تو آخرین دقیقهها، تقریبا نیم ساعت مونده بود به پایانِ وقت رایریزی، قدمزنان رفتم تا محلِ موردِ نظر که سالن والیبالِ مرکز ورزشیِ پارکِ ویکتوریا بود به گمونم! به گمونم رو برایِ سالن والیبال میگم، چون یه چند باری اون سالِ اولی که با مونیک کارم رو شروع کرده بودم با تیمِ والیبالِ دانشکده رفتم بازی، همینجا بود به نظرم، آشنا بود.
تو این سالن بزرگ، دور تا دور میز بود با و شماره میز هر آدمی با توجه به آدرسش روش ثبت شده بود که جلویِ در به همون سمت هدایتت میکردند. از در که وارد شدم، مسیری که طی کردم تا به میز برسم و دوباره تا برگردم از در بیام بیرون، سنگینی نگاهِ مسئولین رو رو خودم حس میکردم، غریبه بودنم خیلی تو چشم بود، معمولاً مهاجرها کمتر تو محلههایِ خیلی قدیمیِ شهر ساکن میشند. یه تجربه خوبی بود، هر چند حزبی که بهش رای دادم سوم شد، یعنی نشد دیگه! یه چیزی هم درگوشی بگم، برای من اصلا فرق نمیکنه که کی رای آورده، و کدوم حزب برنده شده...
رای دادم ولی نه انگشتی جوهری شد و نه مهری تو شناسنامه، پاسپورت و هیچ جایِ دیگه خورد.
چند روز پیش لابلایِ برگههایِ تبلیغاتی صندوقِ پستی، یه کارتِ سفید مستطیل شکل هم بود که یک طرفش اسامیِ کاندیداهایِ محله ما همراه با اسمِ حزبِ مربوطهشون بود. طرفِ دیگه هم نوشته بود که توجه نکردم و گذاشتم رو میزِ کتابخونه کنارِ برگههایِ دیگه که بعد از دیدنشون بندازم دور! و چه خوب که این فرصت پیش نیومد و این کار رو نکردم. طرفِ دیگه آدرسِ محلِ اخذِ رای، و شمارهای بود که وقتی رفتم حوزه معلوم شد که شماره میزی هست که اونجا باید این کارت رو همراهِ کارت شناسایی نشون بدم، این یعنی اینکه حقِ رای دارم، بعد هم یک برگه دادند که اسامی و عکسِ نمایندهها بود که با مداد یک ضربدر میزدی کنارِ اسم، بعد عکسها رو جدا میکردی، برگه رو هم بعد از یک تا زدن می انداختی تو صندوق. همه این کارها همراه با کلی عزت و احترام بود.
* عکس از اینجا: http://www.flickr.com/photos/lestudio1/7802758584/
۲ نظر:
من هم تو سالن رأی گیری، همین حس غریبه بودن رو داشتم!
حسّش هم حتی غریبه بود!
ارسال یک نظر