مونیک صندلیش رو چرخوند که بره سمتِ میزش که گفتم: مونیک؟!! برگشت و
پرسشی نگام کرد، حرفامون تموم شده بود، ادامه دادم که یه خواهش دارم که
میخوام مهربونانه قبول کنی. آروم برگشت، تعجب رو تو چشماش میدیدم گفتم
میدونی چند روز دیگه عروسیِ برادرکوچیکه هست، یک هفته بهم مرخصی بده
که برم ایران و برگردم، تند ادامه دادم که میدونم این یک دیوونگیه که حداقل
۲۴ ساعت بری و ۲۴ساعت تو راهِ برگشت باشی برای یک هفته، ولی اگر نرم
خودم رو نمیبخشم، از همون اولِ جمله که حرفِ عروسی رو زدم نگاهش پر شد
از خنده، جوابی نداد، گفتم چه کار کنم؟ خندید، بوسیدمش و گفتم مرسی مونیک، مرسی! گفت تو این چند
روزی که هستی این کارها رو تحویل بده. از روز بعد، صبح ها از ۸ کارم رو شروع
میکردم تا وقتی که توان داشتم، به شوقِ سفر به خونه...
به برادر وسطی زنگ زدم، فقط اون میدونست، با هم بلیطها رو چک کردیم که آخر از ایران برام بلیت گرفت و فرستاد.
موضوع سفارت، نگرانیِ مونیک، اخباری که بیرون منتشر میشه و همه و همه نگران و دودلم کرد که ازش خواستم به برادر بزرگه هم بگه و نظرش رو بپرسه. دو سه روزی مونده بود به رفتنم، شوکه شده بود و خوشحال و گفته بود بیاد که خبری نیست
جمعه ۱۴ سپتامبر، اوایلِ بعد از ظهر رفتم دفترِ مونیک برایِ خداحافظی و گفتم که میرم، نگران بود و گفت وقتی رسیدی خونه پدرومادرت بهم زنگ بزن، هر روز خبری از خودت بده. "کیم" گفت: مونیک تو صلح بزرگ شده، مثلِ ما نیست، هر خبری میترسوندشون، برو... و رفتم، بدونِ اینکه به کسی بگم
زنگ زدم به مامان، گفت با آقاجون تنهاییم، بچهها دنبالِ کارها هستند، سیمابینا داشت میخوند، یک فصل گریه کردم از اینکه تو نیستی تو این مراسم و اینکه دلمون برات تنگه. گفتم خوش باشید، سعی کنید خیلی بهتون خوش بگذره، جلویِ مهمونها دلتنگی نکنین یه وقت. تو دلم میگفتم چه بدجنسی، بگو وخوشحالشون کن، نگفتم... خواهر زنگ میزد وقتی هیچ کس نبود، اون که عادت نداره خیلی به قربونصدقه و اینجور ابراز احساسات ها، از دلتنگی میگفت و نبودنم، حرفی نزدم... جمعه بعدازظهر، قبل از اینکه از خونه برم بیرون زنگ زدم و گفتم من دارم میرم مونترال، نیستم، به من زنگ نزنید، صبحِ یکشنبه که برسم خودم زنگ میزنم! یه اشتباه این میونه کردم که چون عجله داشتم به خواهر گفتم باید برم چمدونم دم دره!
تو ۷-۶ ساعتی که تو فرودگاهِ دوحه تو قطر منتظر بودم همه خانمهای مسن و دور و بریها داستانِ سفرِ غافلگیرکننده یک هفتهای برایِ شرکت تو عروسی رو فهمیدند و کلی با من خوشحالی میکردند، نمیشد اون همه خوشحالی رو مهار کرد، در عینِ حال یک خرده کار هم کردم، مجبور بودم، به مونیک قول داده بودم...و "وایبر"، که چه خوبه!
ساعت ۴:۳۵ صبحِ یکشبه ۱۶ سپتامبر (۲۶ شهریور) فرودگاهِ امامخمینی تهران، دیگه مثلِ همیشه دنبالِ موهای فر یکدست سفید، سبیلهایِ پرپشت سفید که نوکاش زرد شده از دودِ سیگار و چشمهایِ مهربون و منتظرِ آقاجون نگشتم، یه سر رفتم دنبالِ چمدونم و هر از گاهی دستی بلند میکردم برایِ برادربزرگه با اون خنده به پهنایِ صورتش...
تهران بودم، با یه بارونیِ بلندِ سورمه ای و یه شالِ بزرگ و حجابی که فقط مخصوصِ فرودگاهه اونهم موقع ورود و خروج از ایران... مهم نبود، مهم من بودم که اینجا بودم...
به برادر وسطی زنگ زدم، فقط اون میدونست، با هم بلیطها رو چک کردیم که آخر از ایران برام بلیت گرفت و فرستاد.
موضوع سفارت، نگرانیِ مونیک، اخباری که بیرون منتشر میشه و همه و همه نگران و دودلم کرد که ازش خواستم به برادر بزرگه هم بگه و نظرش رو بپرسه. دو سه روزی مونده بود به رفتنم، شوکه شده بود و خوشحال و گفته بود بیاد که خبری نیست
جمعه ۱۴ سپتامبر، اوایلِ بعد از ظهر رفتم دفترِ مونیک برایِ خداحافظی و گفتم که میرم، نگران بود و گفت وقتی رسیدی خونه پدرومادرت بهم زنگ بزن، هر روز خبری از خودت بده. "کیم" گفت: مونیک تو صلح بزرگ شده، مثلِ ما نیست، هر خبری میترسوندشون، برو... و رفتم، بدونِ اینکه به کسی بگم
زنگ زدم به مامان، گفت با آقاجون تنهاییم، بچهها دنبالِ کارها هستند، سیمابینا داشت میخوند، یک فصل گریه کردم از اینکه تو نیستی تو این مراسم و اینکه دلمون برات تنگه. گفتم خوش باشید، سعی کنید خیلی بهتون خوش بگذره، جلویِ مهمونها دلتنگی نکنین یه وقت. تو دلم میگفتم چه بدجنسی، بگو وخوشحالشون کن، نگفتم... خواهر زنگ میزد وقتی هیچ کس نبود، اون که عادت نداره خیلی به قربونصدقه و اینجور ابراز احساسات ها، از دلتنگی میگفت و نبودنم، حرفی نزدم... جمعه بعدازظهر، قبل از اینکه از خونه برم بیرون زنگ زدم و گفتم من دارم میرم مونترال، نیستم، به من زنگ نزنید، صبحِ یکشنبه که برسم خودم زنگ میزنم! یه اشتباه این میونه کردم که چون عجله داشتم به خواهر گفتم باید برم چمدونم دم دره!
تو ۷-۶ ساعتی که تو فرودگاهِ دوحه تو قطر منتظر بودم همه خانمهای مسن و دور و بریها داستانِ سفرِ غافلگیرکننده یک هفتهای برایِ شرکت تو عروسی رو فهمیدند و کلی با من خوشحالی میکردند، نمیشد اون همه خوشحالی رو مهار کرد، در عینِ حال یک خرده کار هم کردم، مجبور بودم، به مونیک قول داده بودم...و "وایبر"، که چه خوبه!
ساعت ۴:۳۵ صبحِ یکشبه ۱۶ سپتامبر (۲۶ شهریور) فرودگاهِ امامخمینی تهران، دیگه مثلِ همیشه دنبالِ موهای فر یکدست سفید، سبیلهایِ پرپشت سفید که نوکاش زرد شده از دودِ سیگار و چشمهایِ مهربون و منتظرِ آقاجون نگشتم، یه سر رفتم دنبالِ چمدونم و هر از گاهی دستی بلند میکردم برایِ برادربزرگه با اون خنده به پهنایِ صورتش...
تهران بودم، با یه بارونیِ بلندِ سورمه ای و یه شالِ بزرگ و حجابی که فقط مخصوصِ فرودگاهه اونهم موقع ورود و خروج از ایران... مهم نبود، مهم من بودم که اینجا بودم...
۵ نظر:
چقدر خوشحال شدم این نوشتت رو که خوندم، انگار که خودم غافلگیرانه رفته باشم ایران. یه بار نیمه غافلگیرانه رفتم، میگم نیمه چون تا اومدم برسم اصفهان یه کمی خبر درز کرد فقط مامانم بود که هنوز نمیدونست. خبر خاصی نبود البته من همینطوری رفتم شما که برا عروسی برادرت رفتی که حتما خیلی خیلی خیلی سفر خاطره انگیز و جالبی بوده.
چه خوب که تو این وانفسای خبری از اتفاق خوشی که تو زندگیت بوده نوشتی، کلی روحیم شاد شد. مرسی.
راستی یه نکته بی ربط، فکر کنم به جای سپتامبر یه جا نوشتی مهر، ۱۶ مهر هنوز نرسیده :)
قربانت
انوشه
ممنونم از نکتهسنجیت، تصحیحش کردم (-:
:)
انوشه
چه قدر خوب پروین جان.
(-:
ارسال یک نظر