روزِ تعطیلی کله سحر ساعت ۵:۳۰ از خواب بیدار شدم، یه خرده غلت زدم تو جام
شاید دوباره خوابم ببره، فایده نداشت، بلند شدم، پرده رو بالا زدم، آسمون
خاکستری دلش گرفته انگار، پره از ابرهای تیره، ظاهراً میخواد بباره، هوایِ سردِ پاییزی از لایِ پنجره باز خورد به صورتم مثلِ یه
سیلی محکم، زندگی اینجوریاست گاهی، سرد و خاکستری.....
قهوه آماده کردم تو این فاصله دوش گرفتم، فکر کردم بهتره بشینم این پستهایِ نصفه نیمه رو تموم کنم و پابلیش که تنبلی میکنم، گاهی میگم حالا که گذشته دیگه مزه نداره بیات شدند، خودم هم که پینگلیش دارمشون...
پشتِ میز تو آشپزخونه نشستم، لپتاپ مقابلم، قهوه داغ و خوشطعم و بو تو ماگِ سفید که نقشی از یکی از بناهایِ باستانی برلین داره و روش هم با خطِ قردار نوشته برلین و از همونجا خریدم و خیلی هم دوستش دارم کنارِ دستم، تو یه بشقاب دو مشت پسته تازه ریختم که خودِ دکتر "ح" از مزرعه برام آورده، روزِ شنبهای که تهران بودم شب رفتم خونشون، گفتند که ایشون به هوای اینکه امشب اونجام از مزرعه اومده و این پستهها رو آورده، چه پسته هایی، دلتون نخواهد، محصول امسال عالی بوده خدا برکت بده، همونجا گفتم این رو با خودم میبرم، اگر چمدون رو باز کنند که میریزند دور دیگه، بیشتر از اینکه نیست! تو این همه رفت و آمد یک بار همه چمدونهام رو باز کردند و از قضا همه چیزهایی که گفته بودم ندارم داشتم ولی هیچ کاری نکردند، "ماریون" میگه به خاطرِ جذابیت و ...!!! ولی نه اینجور موقعها کمی چاشنی خنده و قاطی کردنِ دو تا زبون و یه خرده هم هل بودن که دیرم شده مثلا، جذابیت و زنونگی کجا بود؟ کیلویی چند؟!
داشتم میگفتم، اون پستههایِ تازه دیگه پوستِ صورتیشون پژمرده شده ولی مغزشون همونطور عالی و خوشمزه... پسته تموم شد، قهوه هم، هوا همونجور سرد، آسمون همونطور دلگیر، من هم چیزی ننوشتم، دلم هم داره ضعف میره، باید تا ساعت ۱۱ صبر کنم که "آ" بره دنبالِ رضوان و بعد بیان دنبالِ من که بریم "Cochon Dingue" برانچ بخوریم، دیشب قرار گذاشتیم، به این هوا که من از سفر برگشتم و اون دو تا هم همدیگه رو ندیدند، برای ساعت ۱۱:۳۰-۱۱ قرار گذاشتیم چون "آ" گفت نمیتونه زودتر بیاد، خسته است، ساعتِ کارش دیروقته نیاز داره که صبحا بیشتر بخوابه، گفتیم باشه، ولی من الآن که خیلی گشنه هستم و منتظرِ ساعت ۱۱، دیدم که "آ" ایمیل فورواردی فرستادهٔ، ۱۸+ یعنی بیداره، ایمیلِ فورواردی ۱۸+ گفتم، یادم اومد که خیلی وقته که دیگه ایمیل فورواردی نمیاد برام، بیشتر از دو سالی بود که میگرفتم، هر شبِ ما هر روز صبح اونجا، شاید دیگه نمیفرستند، شاید هم از لیستِ دوستایِ نزدیک دراومدم... هیچ خبری از بچهها نیست... برم تو این فاصله یکی دو تا پست رو کامل کنم
پ.ن.عکسِ اول رو سالِ پیش که رفته بودم مزرعه گرفتم، عکسِ دوم هم که از نت هست!
قهوه آماده کردم تو این فاصله دوش گرفتم، فکر کردم بهتره بشینم این پستهایِ نصفه نیمه رو تموم کنم و پابلیش که تنبلی میکنم، گاهی میگم حالا که گذشته دیگه مزه نداره بیات شدند، خودم هم که پینگلیش دارمشون...
پشتِ میز تو آشپزخونه نشستم، لپتاپ مقابلم، قهوه داغ و خوشطعم و بو تو ماگِ سفید که نقشی از یکی از بناهایِ باستانی برلین داره و روش هم با خطِ قردار نوشته برلین و از همونجا خریدم و خیلی هم دوستش دارم کنارِ دستم، تو یه بشقاب دو مشت پسته تازه ریختم که خودِ دکتر "ح" از مزرعه برام آورده، روزِ شنبهای که تهران بودم شب رفتم خونشون، گفتند که ایشون به هوای اینکه امشب اونجام از مزرعه اومده و این پستهها رو آورده، چه پسته هایی، دلتون نخواهد، محصول امسال عالی بوده خدا برکت بده، همونجا گفتم این رو با خودم میبرم، اگر چمدون رو باز کنند که میریزند دور دیگه، بیشتر از اینکه نیست! تو این همه رفت و آمد یک بار همه چمدونهام رو باز کردند و از قضا همه چیزهایی که گفته بودم ندارم داشتم ولی هیچ کاری نکردند، "ماریون" میگه به خاطرِ جذابیت و ...!!! ولی نه اینجور موقعها کمی چاشنی خنده و قاطی کردنِ دو تا زبون و یه خرده هم هل بودن که دیرم شده مثلا، جذابیت و زنونگی کجا بود؟ کیلویی چند؟!
داشتم میگفتم، اون پستههایِ تازه دیگه پوستِ صورتیشون پژمرده شده ولی مغزشون همونطور عالی و خوشمزه... پسته تموم شد، قهوه هم، هوا همونجور سرد، آسمون همونطور دلگیر، من هم چیزی ننوشتم، دلم هم داره ضعف میره، باید تا ساعت ۱۱ صبر کنم که "آ" بره دنبالِ رضوان و بعد بیان دنبالِ من که بریم "Cochon Dingue" برانچ بخوریم، دیشب قرار گذاشتیم، به این هوا که من از سفر برگشتم و اون دو تا هم همدیگه رو ندیدند، برای ساعت ۱۱:۳۰-۱۱ قرار گذاشتیم چون "آ" گفت نمیتونه زودتر بیاد، خسته است، ساعتِ کارش دیروقته نیاز داره که صبحا بیشتر بخوابه، گفتیم باشه، ولی من الآن که خیلی گشنه هستم و منتظرِ ساعت ۱۱، دیدم که "آ" ایمیل فورواردی فرستادهٔ، ۱۸+ یعنی بیداره، ایمیلِ فورواردی ۱۸+ گفتم، یادم اومد که خیلی وقته که دیگه ایمیل فورواردی نمیاد برام، بیشتر از دو سالی بود که میگرفتم، هر شبِ ما هر روز صبح اونجا، شاید دیگه نمیفرستند، شاید هم از لیستِ دوستایِ نزدیک دراومدم... هیچ خبری از بچهها نیست... برم تو این فاصله یکی دو تا پست رو کامل کنم
پ.ن.عکسِ اول رو سالِ پیش که رفته بودم مزرعه گرفتم، عکسِ دوم هم که از نت هست!
۴ نظر:
خوش اومدییییییییی. خوش گذشت ایران؟
ممنون بانو، خیلی خوب بود جات خالی (-:
چه عالی !
(-:
ارسال یک نظر