دو روزی بود که از مناطقِ شمالی برگشته بودم، جمعه روزی بود و خونه
کار میکردم که زنگ زدم به "اسما" به هوایِ احوالپرسی و هم اینکه بعد از
یک ماه برم گلدونهام رو از پیشش بیارم، از قبل از سفرِ آلمان بهش سپرده
بودم. گفت داره وسایلش رو جمع میکنه، متعجب دلیلش رو پرسیدم که گفت: مسئولِ
ساختمون گفته که چون قراردادش رو تمدید نکرده تا ۲۶ آگوست باید اتاقش رو
تحویل بده. اون هم این چند روزِ باقیمونده از ماه رو میره پیشِ یکی از
دوستهایِ متأهلش و دو هفته اولِ سپتامبر رو هم میره به جایِ یکی از
دوستانش که قراره با "دره" آپارتمانی رو اشتراکی اجاره کنند. اصرار کردم این
چند روزِ باقیمونده رو بیاد پیشِ من، حس کردم خودش هم پیشِ من راحت تر
باشه تا خونه دوستِ متأهلش، اول تعارف کرد و بعد پذیرفت.
دوسه روزی بود که اسما اومده بود اینجا، که از یکی از کارآموزهایی که تابستون تو لابراتوار گاهی میدیدمش و فقط در حدِ روزبخیر همدیگه رو میشناختیم ایمیل گرفتم که میخوام برگردم کبک، هنوز اتاق نگرفتم، و با چند جا صحبت کردم و گفتند که باید خودم اینجا باشم تا بهم اتاق اجاره بدند، روز اولی هم که میرسم امتحانِ ریاضی دارم، آیا میتونم دو شب رو پیشِ تو بگذرونم؟! اول تعجب کردم که چرا یکی دو ماه پیش که اینجا بوده و ثبتِ نام کرده، پیشبینی اتاقش رو نکرده، بعدش بینِ این همه دوستی که داره چرا من؟! ولی خب با تجربهای که از ارتباطهایِ اینها داشتم که امروز جانِ جیگرِ همند و فردا خونِ هم روبخورند باز هم تشنهاند، گفتم شاید من آخرین شانسش بودم، با این حال قبل از اینکه جواب بدم از اسما پرسیدم که رابطه تو با این دختر چطوره؟ که گفت هیچ ارتباطِ خاصی نداره، گفتم از اونجایی که فکر میکنم شاید با بقیه تونسیها و حتی همخونه قبلیش میونه نداره که از من خواسته اگر تو مشکلی نداری این هم دو شب بیاد اینجا!!!
دو روز این شد یک هفته و چند روزِ آخرِ آگوستِ اسما هم شد تا ۱۴ سپتامبر، به هر طرفِ این سوییتِ کوچیک نگاه میکردی چمدون بود و تشکِ بادی، ملحفه و... اینها مهم نبود، مهم اینکه هیچ کدوم با هم خوب نبودند، اسما و این دختر که اسمش "ایمن" بود کاری به هم نداشتند، بقیه مشکل داشتند، "دره" عصبانی بود، ریمه یه چی میگفت، میومدند به هم کم محلی میکردند یا تیکه مینداختند، اون میگفت من با این سرِ یه میز نمیشینم، اون میگفت چرا این خونه پیدا نمیکنه، اون یکی میگفت چرا اون ظرفها رو نمیشوره تو که نباید همه کار بکنی و ... من هم هر از گاهی بهشون میگفتم چی میخورید دخترها؛ آب، آبپرتقال، قهوه، چائی، دمنوش؟!!
روزها هم که از صبح دانشگاه، پروژه، مینیپروژه، مقاله، کار و کار،بیروحیه، خسته... نزدیکِ آخرِ تابستون و نزدیک بودنِ مراسمِ عروسیِ برادرکوچیکه و من که نمیتونم برم، هر شب به این فکر میکردم که یعنی کی میشه که برم ایران؟ کی عزیز و آقاجون رو ببینم، زمستون چطور میشه؟ هر صبح ساعت ۶ بیدار میشدم، انقدر بیانگیزه بودم که تا برسم دانشکده میشد ظهر، این مسیری که ۵ دقیقه هم نمیشه!
یکشنبه روزی بود، فکر کنم سوم سپتامبر، بعد از ظهر"دره" اومد و زنگ زد وقتی فهمید "ایمن" خونه هست عصبانی شد و گفت که نمیاد بالا، رفتم پایین و با هم تا بندرِ قدیمی قدم زدیم، هوا خوب بود، حرف از عروسیِ برادر کوچیکه شد که گفتم حدودا ۲هفته دیگه است و من نمیرم، گفت برو پروین، گفتم نمیشه، نمیتونم، از فوریه مونیک اشاره کرده به کارِ زیاد، وقتِ کم و سفرِ ایران که قرار شده نرم و ساکت شدم، چند لحظهای ساکت بودم که پرسید چی شد؟ چرا ساکتی؟ فکر کرد شاید از اصرار اون ناراحت شدم که نگاش کردم و گفتم: میرم ایران، یک هفته ای میرم، برایِ خودم "ایکاش" نمیگذارم، میدونم دیوونگیه که این همه راه برم برایِ دو یا سه روز، ولی میرم! اون لحظه نه به هزینه بلیت و سفر فکر کردم که از قبل پیشبینی نکرده بودم و نه سوغاتی، فقط برام مهم این بود که برم و تو مجلس باشم، عروس هر بار که زنگ میزد میگفت اگر بتونید بیائید، حضورتون بزرگترین هدیه هست برام، و من قبلا هدیه عروسی رو تهیه کرده بودم و گذاشته بودم...فقط باید با مونیک حرف بزنم، همین!
انگار یه لایه از رویِ شهر برداشته شد، شهر رنگ و رویِ خاص گرفت... چه طولانی گذشت از اون لحظه تا سهشنبه که با مونیک جلسه داشتم، دوشنبه ۴ سپتامبر هم تعطیل بود...
وقتی برگشتم خونه به اسما و ایمن گفتم، همه خوشحال شدند... حال و هوایِ خونه هم عوض شد...جایِ اون حفره خالی تو دلم، حبابی از شادی پر شده بود!
دخترعمه بزرگه که چند سالی از مامان کوچیکتره نشست کنارم واز تفاوتِ زندگیم اینجا و اونجا پرسید. بهش گفتم همه چی اینجا خوبه عمه جون، آرامش، امنیت، مقررات، قانونمندی، پیشرفت، موفقیت و... دوری و تنهایی هم مشکلی نیست که دوستهایِ خوبی دارم و تو ارتباط برقرار کردن مشکلی ندارم... و خب خیلی از اینها تو ایران نیست، با این تفاوت که تو کبک همیشه یه حفرهای تو دلم خالیه، و برعکس اینجا اون حفره که نیست و به جاش یه خوشحالی هست که هیچ جایِ دیگه حسّش نکردم و حالا...فکر رفتن به ایران و پیشِ خونواده، گذروندن چند روز تو اون باغِ قدیمی و اون خونه پر از صفا و صمیمیت، اون حفره رو تبدیل به حبابی از شادی کرده بود.
دوسه روزی بود که اسما اومده بود اینجا، که از یکی از کارآموزهایی که تابستون تو لابراتوار گاهی میدیدمش و فقط در حدِ روزبخیر همدیگه رو میشناختیم ایمیل گرفتم که میخوام برگردم کبک، هنوز اتاق نگرفتم، و با چند جا صحبت کردم و گفتند که باید خودم اینجا باشم تا بهم اتاق اجاره بدند، روز اولی هم که میرسم امتحانِ ریاضی دارم، آیا میتونم دو شب رو پیشِ تو بگذرونم؟! اول تعجب کردم که چرا یکی دو ماه پیش که اینجا بوده و ثبتِ نام کرده، پیشبینی اتاقش رو نکرده، بعدش بینِ این همه دوستی که داره چرا من؟! ولی خب با تجربهای که از ارتباطهایِ اینها داشتم که امروز جانِ جیگرِ همند و فردا خونِ هم روبخورند باز هم تشنهاند، گفتم شاید من آخرین شانسش بودم، با این حال قبل از اینکه جواب بدم از اسما پرسیدم که رابطه تو با این دختر چطوره؟ که گفت هیچ ارتباطِ خاصی نداره، گفتم از اونجایی که فکر میکنم شاید با بقیه تونسیها و حتی همخونه قبلیش میونه نداره که از من خواسته اگر تو مشکلی نداری این هم دو شب بیاد اینجا!!!
دو روز این شد یک هفته و چند روزِ آخرِ آگوستِ اسما هم شد تا ۱۴ سپتامبر، به هر طرفِ این سوییتِ کوچیک نگاه میکردی چمدون بود و تشکِ بادی، ملحفه و... اینها مهم نبود، مهم اینکه هیچ کدوم با هم خوب نبودند، اسما و این دختر که اسمش "ایمن" بود کاری به هم نداشتند، بقیه مشکل داشتند، "دره" عصبانی بود، ریمه یه چی میگفت، میومدند به هم کم محلی میکردند یا تیکه مینداختند، اون میگفت من با این سرِ یه میز نمیشینم، اون میگفت چرا این خونه پیدا نمیکنه، اون یکی میگفت چرا اون ظرفها رو نمیشوره تو که نباید همه کار بکنی و ... من هم هر از گاهی بهشون میگفتم چی میخورید دخترها؛ آب، آبپرتقال، قهوه، چائی، دمنوش؟!!
روزها هم که از صبح دانشگاه، پروژه، مینیپروژه، مقاله، کار و کار،بیروحیه، خسته... نزدیکِ آخرِ تابستون و نزدیک بودنِ مراسمِ عروسیِ برادرکوچیکه و من که نمیتونم برم، هر شب به این فکر میکردم که یعنی کی میشه که برم ایران؟ کی عزیز و آقاجون رو ببینم، زمستون چطور میشه؟ هر صبح ساعت ۶ بیدار میشدم، انقدر بیانگیزه بودم که تا برسم دانشکده میشد ظهر، این مسیری که ۵ دقیقه هم نمیشه!
یکشنبه روزی بود، فکر کنم سوم سپتامبر، بعد از ظهر"دره" اومد و زنگ زد وقتی فهمید "ایمن" خونه هست عصبانی شد و گفت که نمیاد بالا، رفتم پایین و با هم تا بندرِ قدیمی قدم زدیم، هوا خوب بود، حرف از عروسیِ برادر کوچیکه شد که گفتم حدودا ۲هفته دیگه است و من نمیرم، گفت برو پروین، گفتم نمیشه، نمیتونم، از فوریه مونیک اشاره کرده به کارِ زیاد، وقتِ کم و سفرِ ایران که قرار شده نرم و ساکت شدم، چند لحظهای ساکت بودم که پرسید چی شد؟ چرا ساکتی؟ فکر کرد شاید از اصرار اون ناراحت شدم که نگاش کردم و گفتم: میرم ایران، یک هفته ای میرم، برایِ خودم "ایکاش" نمیگذارم، میدونم دیوونگیه که این همه راه برم برایِ دو یا سه روز، ولی میرم! اون لحظه نه به هزینه بلیت و سفر فکر کردم که از قبل پیشبینی نکرده بودم و نه سوغاتی، فقط برام مهم این بود که برم و تو مجلس باشم، عروس هر بار که زنگ میزد میگفت اگر بتونید بیائید، حضورتون بزرگترین هدیه هست برام، و من قبلا هدیه عروسی رو تهیه کرده بودم و گذاشته بودم...فقط باید با مونیک حرف بزنم، همین!
انگار یه لایه از رویِ شهر برداشته شد، شهر رنگ و رویِ خاص گرفت... چه طولانی گذشت از اون لحظه تا سهشنبه که با مونیک جلسه داشتم، دوشنبه ۴ سپتامبر هم تعطیل بود...
وقتی برگشتم خونه به اسما و ایمن گفتم، همه خوشحال شدند... حال و هوایِ خونه هم عوض شد...جایِ اون حفره خالی تو دلم، حبابی از شادی پر شده بود!
دخترعمه بزرگه که چند سالی از مامان کوچیکتره نشست کنارم واز تفاوتِ زندگیم اینجا و اونجا پرسید. بهش گفتم همه چی اینجا خوبه عمه جون، آرامش، امنیت، مقررات، قانونمندی، پیشرفت، موفقیت و... دوری و تنهایی هم مشکلی نیست که دوستهایِ خوبی دارم و تو ارتباط برقرار کردن مشکلی ندارم... و خب خیلی از اینها تو ایران نیست، با این تفاوت که تو کبک همیشه یه حفرهای تو دلم خالیه، و برعکس اینجا اون حفره که نیست و به جاش یه خوشحالی هست که هیچ جایِ دیگه حسّش نکردم و حالا...فکر رفتن به ایران و پیشِ خونواده، گذروندن چند روز تو اون باغِ قدیمی و اون خونه پر از صفا و صمیمیت، اون حفره رو تبدیل به حبابی از شادی کرده بود.