!. خب، امسال هم مثلِ سالِ گذشته همین موقعها از مونیک یک ایمیلِ
تبریک داشتم به خاطرِ بردنِ بورسِ PFSN, که مربوط به پروژههایی میشه
که در موردِ مناطقِ شمالی هستند. که البته برای سفرِ به همون
مناطق هم هزینه میشه، چون سفرهایِ اونجا خیلی گرونه از بلیت هواپیما
گرفته تا اقامت تو خونه مرکز مطالعات شمالی، اجاره هلیکوپتر که سالِ
پیش ساعتی ۶۰۰۰ دلار بود و .... جالب اینه که یکی از سوالها در موردِ ارتباط با اهالی و بومیها بود، که
امتیازِ خوبی هم داشت، و خب من این امتیاز رو گرفتم به خاطرِ اون روز
آخر که هیچ کس نبود و با "یاشوا صلاح" (پیرِمردِ اینویت) بودم.
سفرِ امسال طبقِ اونچه که پیشبینی شده با سفرهایِ قبلی تفاوت داره و اون اینه که مونیک هم با من همسفره و قرارهِ به یکی دیگه از روستاها هم بریم به اسم Radisson, اونهم تازه با کامیونت یا هلیکوپتر نه هواپیما، هیجان انگیزه... داستان هواپیماهاش رو قبلا گفتم مثلِ اتوبوس که ایستگاه به ایستگاه میایسته، این هم فرودگاه به فرودگاه بعد از هر پروازِ نیمساعته، میشینه، جابهجاییِ مسافر و بعد پرواز ... ظاهراً من باید برونم، این خیلی خوبه یک تجربه جدید! و خوبه چون مناظر رو از نزدیک میبینیم و طولِ سفر هم نیم ساعته نیست.
http://www.aadnc-aandc.gc.ca/eng/1100100037313/1100100037320
۲. نتایجِ پروژه، که شاملِ نقشههایِ روزانه پیشرفت انجمادِ زمین و برف از سپتامبرِ ۲۰۰۷ تا آخرِ ژانویه ۲۰۱۰، بود رو بالاخره امروز عصر رو سایت مربوطه آپلود کردم. و حالا که زمانِ نوشتنِ مقاله، تز و انجامِ آزمایشها و گاها پروسسنیگ تصاویر و بررسیِ اعتبار نتایج هست، دوباره مشغولِ نوشتنِ literature review هستم، برای انتخابِ الگوریتم موردِ استفاده تصاویرِ جدید و کارِ آژانس. کاری که هر دانشجو ترمِ اولِ شروع به دکترا میکنه
۳. این روزها خیلی کار داشتم و دارم، یه لحظهای از این روزها، همونطور که داشتم تو راهپلهها از طبقه پنجم میومدم اول، در آستانه این حسّ بودم که برم چمدونم رو ببندم و آروم برم. گاهی رفتنهام حتی فیزیکی نیست، ولی رفتنه به معنایِ واقعی رفتن و نبودن! همه کسانی که من رو میشناسند و شما که اینجا رو میخونید از حسِّ من به مونیک باخبرید، دلخوری آروم آروم ریشه میگیره ولی بریدن تو یک لحظه پیش میاد شاید با یه برخورد، یک کلمه، یک حرف یا حتی یک نگاه... و من بهم یه جایی از اینها برخورده بود، یه جوری فراتر از آستانه تحملم که خیلی بالاست، فقط شاید همزمانیِ این حس با روزِ اولِ گلبارون باعث شد که صبر کنم. فکر کنم خودش فهمیده بود دلخورم، تا این حد شاید نه، و... گذشت.
۴. جمعه شب، اول ژوئن، آخرین روز مهلتِ ارسالِ مقاله برایِ کنفرانسِ IGARSS2012 بود. تصویرهایِ ماهواره ودادههایِ موردِ بررسی مربوط به آژانس فضاییِ اروپا هست و اینها الان جایگزینِ تصاویرِ ماکرویوی شدند که باهاش کار میکردیم و به خطرِ مشکلاتی در آنتنها دیگه کار نمیکنه. یادتون هست، سالِ پیش همین موقعها رفتم محیط زیستِ کانادا در مونترال، برایِ گذروندنِ یک دوره یک روزه و آشنایی با این تصویر بعد هم درخواستشون برایِ منطقه موردِ نظر. خوب انقدر طول کشید که ایمیلی فرستادم که مونیک به خاطرش کمی ناراحت شده بود، خلاصه تصاویر رو فرستادند ولی باز هم نه مناسب. با درخواستِ دوباره، پنجشنبه ساعت ۳:۳۰ صبح تصویرهایِ ماهِ نوامبر ۲۰۱۰ رو فرستادند ... خلاصه بگذریم، پروسسینگ انجام شد، نتایج هم ظاهراً خوب بود ولی ایرادی داشت که فرصت نبود برایِ تحقیق در موردش، و این به من مربوط نمیشد، ولی مونیک گفت حتما چیزی هست که تونمیدونی و نخوندی! من هم که هنوز رو مودِ دلگیری، بد بهم برخورد، تمامِ شب رو نخوابیدم، احساسِ بیسوادیِ مطلق، حسِّ بد.... به موقع مقاله رو فرستادم!
۵. عروسیِ برادر کوچیکه هست و من نمیتونم برم، عروس خانم اصرار زیاد میکرد که باید باشم و به قولِ خودش اولین باری هست که به کسی انقدر اصرار میکنه و نمیخواد شرایطم رو بپذیره! بعد هم که قبول کرده، شرط گذشته که حتما باید برایِ جشن حنابندون که تو شهرِ اونها برگزار میشه، زنگ بزنم وگرنه نمیگذاره حنا بگذارند یا مراسم انجام بشه! قول دادم ... عروس هم عروسهایِ قدیم یا برعکس، خواهرشوهر هم خواهرشوهرهایِ قدیم، ابهتی داشتند... به خدا!!!!
ولی با تمامِ وجود و دلم میخوام که باشم، دوستش هم دارم، البته هر سهتا خانمبرادرها رو دوست دارم و رابطههامون هم با هم خیلی خوبه، خدا رو شکر!
۶. بند اولِ انگشتِ میانه دستِ راستم حس نداره، گاهی گزگز میکنه، گاهی سرده. در ادامه همون دردهایِ سمتِ راستِ سینه، بعد اینهمه ماه هنوز برایِ اکوگرافی که تماس نگرفتند ، به خودم هم که نسخه ندادند برم آزمایشگاهِ خصوصی، برایِ رفتن پیشِ هر دکتری هم باید قبلش دکترِ خونواده توصیه کنه. حالا تصمیم گرفتم برم برایِ ماساژ kinésiologie و همینطور chirotherapie. ببینم چطور میشه!
۷. تقریبا هر شب هم به مخالفت با افزایشِ شهریه دانشگاهها راهپیماییها برقراره، اکثرِ آدمها مخصوصاً جوونهایی که تو خیابون دیده میشند یه مربع قرمزِ پارچهای به سینهشون نصبه... و با تاریک شدنِ هوا، چنگال و قاشقه که رو قابلمه و ماهیتابه میکوبند. پلیس هم بدجور میزنه و میگیره... یکی از این دفعات تو مونترال، راهپیماییشن با لباس زیرِ قرمز و مشکی بود، با دیدنِ اون کلیپ یادِ راهپیماییهایِ ایرانی افتادم که برایِ عدمِ شناسایی ترجیحا صورت هم پوشیده میشه!
۸. خب از سبزیکاریم بگم، که ماه شدند، همشون سبز شدند و یک بار هم برگهایِ تربچهها چیده شدند و وقتی مهمون داشتم در کنارِ ظرفِ سالاد قرار گرفتند، ترد، کمی تند و خوشمزه!
سفرِ امسال طبقِ اونچه که پیشبینی شده با سفرهایِ قبلی تفاوت داره و اون اینه که مونیک هم با من همسفره و قرارهِ به یکی دیگه از روستاها هم بریم به اسم Radisson, اونهم تازه با کامیونت یا هلیکوپتر نه هواپیما، هیجان انگیزه... داستان هواپیماهاش رو قبلا گفتم مثلِ اتوبوس که ایستگاه به ایستگاه میایسته، این هم فرودگاه به فرودگاه بعد از هر پروازِ نیمساعته، میشینه، جابهجاییِ مسافر و بعد پرواز ... ظاهراً من باید برونم، این خیلی خوبه یک تجربه جدید! و خوبه چون مناظر رو از نزدیک میبینیم و طولِ سفر هم نیم ساعته نیست.
http://www.aadnc-aandc.gc.ca/eng/1100100037313/1100100037320
۲. نتایجِ پروژه، که شاملِ نقشههایِ روزانه پیشرفت انجمادِ زمین و برف از سپتامبرِ ۲۰۰۷ تا آخرِ ژانویه ۲۰۱۰، بود رو بالاخره امروز عصر رو سایت مربوطه آپلود کردم. و حالا که زمانِ نوشتنِ مقاله، تز و انجامِ آزمایشها و گاها پروسسنیگ تصاویر و بررسیِ اعتبار نتایج هست، دوباره مشغولِ نوشتنِ literature review هستم، برای انتخابِ الگوریتم موردِ استفاده تصاویرِ جدید و کارِ آژانس. کاری که هر دانشجو ترمِ اولِ شروع به دکترا میکنه
۳. این روزها خیلی کار داشتم و دارم، یه لحظهای از این روزها، همونطور که داشتم تو راهپلهها از طبقه پنجم میومدم اول، در آستانه این حسّ بودم که برم چمدونم رو ببندم و آروم برم. گاهی رفتنهام حتی فیزیکی نیست، ولی رفتنه به معنایِ واقعی رفتن و نبودن! همه کسانی که من رو میشناسند و شما که اینجا رو میخونید از حسِّ من به مونیک باخبرید، دلخوری آروم آروم ریشه میگیره ولی بریدن تو یک لحظه پیش میاد شاید با یه برخورد، یک کلمه، یک حرف یا حتی یک نگاه... و من بهم یه جایی از اینها برخورده بود، یه جوری فراتر از آستانه تحملم که خیلی بالاست، فقط شاید همزمانیِ این حس با روزِ اولِ گلبارون باعث شد که صبر کنم. فکر کنم خودش فهمیده بود دلخورم، تا این حد شاید نه، و... گذشت.
۴. جمعه شب، اول ژوئن، آخرین روز مهلتِ ارسالِ مقاله برایِ کنفرانسِ IGARSS2012 بود. تصویرهایِ ماهواره ودادههایِ موردِ بررسی مربوط به آژانس فضاییِ اروپا هست و اینها الان جایگزینِ تصاویرِ ماکرویوی شدند که باهاش کار میکردیم و به خطرِ مشکلاتی در آنتنها دیگه کار نمیکنه. یادتون هست، سالِ پیش همین موقعها رفتم محیط زیستِ کانادا در مونترال، برایِ گذروندنِ یک دوره یک روزه و آشنایی با این تصویر بعد هم درخواستشون برایِ منطقه موردِ نظر. خوب انقدر طول کشید که ایمیلی فرستادم که مونیک به خاطرش کمی ناراحت شده بود، خلاصه تصاویر رو فرستادند ولی باز هم نه مناسب. با درخواستِ دوباره، پنجشنبه ساعت ۳:۳۰ صبح تصویرهایِ ماهِ نوامبر ۲۰۱۰ رو فرستادند ... خلاصه بگذریم، پروسسینگ انجام شد، نتایج هم ظاهراً خوب بود ولی ایرادی داشت که فرصت نبود برایِ تحقیق در موردش، و این به من مربوط نمیشد، ولی مونیک گفت حتما چیزی هست که تونمیدونی و نخوندی! من هم که هنوز رو مودِ دلگیری، بد بهم برخورد، تمامِ شب رو نخوابیدم، احساسِ بیسوادیِ مطلق، حسِّ بد.... به موقع مقاله رو فرستادم!
۵. عروسیِ برادر کوچیکه هست و من نمیتونم برم، عروس خانم اصرار زیاد میکرد که باید باشم و به قولِ خودش اولین باری هست که به کسی انقدر اصرار میکنه و نمیخواد شرایطم رو بپذیره! بعد هم که قبول کرده، شرط گذشته که حتما باید برایِ جشن حنابندون که تو شهرِ اونها برگزار میشه، زنگ بزنم وگرنه نمیگذاره حنا بگذارند یا مراسم انجام بشه! قول دادم ... عروس هم عروسهایِ قدیم یا برعکس، خواهرشوهر هم خواهرشوهرهایِ قدیم، ابهتی داشتند... به خدا!!!!
ولی با تمامِ وجود و دلم میخوام که باشم، دوستش هم دارم، البته هر سهتا خانمبرادرها رو دوست دارم و رابطههامون هم با هم خیلی خوبه، خدا رو شکر!
۶. بند اولِ انگشتِ میانه دستِ راستم حس نداره، گاهی گزگز میکنه، گاهی سرده. در ادامه همون دردهایِ سمتِ راستِ سینه، بعد اینهمه ماه هنوز برایِ اکوگرافی که تماس نگرفتند ، به خودم هم که نسخه ندادند برم آزمایشگاهِ خصوصی، برایِ رفتن پیشِ هر دکتری هم باید قبلش دکترِ خونواده توصیه کنه. حالا تصمیم گرفتم برم برایِ ماساژ kinésiologie و همینطور chirotherapie. ببینم چطور میشه!
۷. تقریبا هر شب هم به مخالفت با افزایشِ شهریه دانشگاهها راهپیماییها برقراره، اکثرِ آدمها مخصوصاً جوونهایی که تو خیابون دیده میشند یه مربع قرمزِ پارچهای به سینهشون نصبه... و با تاریک شدنِ هوا، چنگال و قاشقه که رو قابلمه و ماهیتابه میکوبند. پلیس هم بدجور میزنه و میگیره... یکی از این دفعات تو مونترال، راهپیماییشن با لباس زیرِ قرمز و مشکی بود، با دیدنِ اون کلیپ یادِ راهپیماییهایِ ایرانی افتادم که برایِ عدمِ شناسایی ترجیحا صورت هم پوشیده میشه!
۸. خب از سبزیکاریم بگم، که ماه شدند، همشون سبز شدند و یک بار هم برگهایِ تربچهها چیده شدند و وقتی مهمون داشتم در کنارِ ظرفِ سالاد قرار گرفتند، ترد، کمی تند و خوشمزه!
۸ نظر:
خواهر عزیزم سلام.
بابت بورس بهت تبریک میگم.
مدتها بود که نرسیده بودم وبلاگت بخونم. امشب فرصت کردم و همشو خوندم.
برات آرزوی موفقیت میکنم.
سلام رضا جان، ممنونم از لطفت. شاد و تندرست باشی (-:
نبینم ببندی چمدونتو! بخصوص که تازه هم بورس گرفتی. مبارکه :)
نمیبندم فعلا، نه... (-:
مرسی از لطفت عزیزم.
چه روزهای پر کاری پروین جان.
خیلی هم پرکار، ولی میگذره، مثلِ همه وقت ها، فقط امیدوارم به خوبی بگذره! (-:
mobarake khaili :), vaay khoda joone har ki doost dari boro ye clinique khosoosi peyda kon axs bendaz khiale hamaro rahat kon hers nade inghadr, oonjaa CLSC nadare???
az datse to...
مرسی س. عزیز (-:
CLSC هم رفتم، دکترهایِ اونجا و دکترِ خانواده میگن چیزی نیست و انقدر طول کشیده. دوسه روزی هست که خودم خیلی نگرانم، دیروز زنگ زدم دکتر تو ایران، ظاهراً از نشستن زیاد پایِ کامپیوتره ... فرصت کنم تو این هفته میرم کلینیکِ خصوصی، مرسی که به فکرم هستی، نگران نباش عزیزم (-:
ارسال یک نظر