یه بار دیدمش، اون هم یک یکشنبه شبِ آخرِ تابستونِ سالِ گذشته بود
که خسته از سرِ کار برگشته بودم خونه که "کتی" بهم زنگ زد و گفت که نزدیکِ
خونه ما کیوسک دارند اگر وقت دارم برم که ببینمش. خسته بودم، حوصله هم
نداشتم، ولی فکر کردم تو این مدتی که این دختر دوباره برگشته اینجا که
کارهایِ شهروندی و پاسپورتش رو سروسامون بده، برای هر برنامه و هر قراری
که گذاشته بهونه آوردم و فقط گاهگداری برای دیدنش رفتم بوتیکی که کار میکرده. در صورتیکه شوهرش به قولِ خودش به خاطرِ جبرانِ محبتهایِ
برادربزرگه بهش، به من خیلی لطف داشته.
رفتم، یه جینِ معمولی با یه ژاکت طوسی پوشیدم وبا موهایِ مثلِ همیشه ولو رفتم سمتِ بازارِ بندر که اکثرِ فروشگاهایِ صنایع دستی در مدتِ فستیوالِ تابستونی اونجا کیوسک داشتند، بوتیکِ اینها هم تو کارِ چرم با نقاشیهای کارِ دست بود...اولین بار اونجا بود که "پیر" رو دیدم! قبلا عکسش رو تو عکسهای "کتی" رو فیسبوک دیده بودم، یکی از همون برنامهها که برانچ بود و من نرفته بودم و بعد هم پیکنیکهایِ مختلف، ظاهراً همخونه بودند و خیلی هم صمیمی، حدودا ۴۰ ساله، شاید بیشترشاید هم کمتر، موهایِ جو گندمی با چهره و تیپی معمولی و خوب، خیلی خوشبرخورد اومد جلو و کمی هم فارسی حرف زد. اینجور که میگفتند تکنسین و به روایتی مهندس تو کارهایِ هواپیمایی و این حرفها (دقیق نمیدونم) بوده، و تو مرحله جداشدن از همسرش.
اون زمان که دیدمش بیکار بود، ظاهراً "کتی" معرفیش کرده بوده به همین فروشگاهی که خودش هم مشغول بوده، داشت فارسی یاد میگرفت، استتوسهایِ فیسبوکش رو هم به فارسی مینوشت، از طریقِ "کتی" با چند تا از بچههایِ ایرانی اینجا دوستِ نزدیک شد! اون شب از من هم استقبالِ گرمی کرد و ابرازِ اشتیاق به دیدارِ مجدد که ... اون شب گذشت و بعد از اون دیگه ندیدمش، "کتی" رو هم همینطور و هیچ خبری ازش نداشتم.
بعد از چند ماه کارهایِ این دختر ردیف شد و برگشت ایران. هنوز مدتی نگذشته بود که شنیدم "پیر" هم رفته ایران! ظاهراً "کتی"، خانومی از دوستانش رو که طراحه (لباس یا منزل، دقیق نمیدونم) بهش معرفی کرده و این آشنایی از طریق اینترنت ادامه پیدا کرده و شکلِ خوبی هم گرفته طوریکه ایشون رفته ایران. این مدت رو هم با این خانم زندگی میکنه و قراره که با هم ازدواج کنند. کارِ خوبی هم پیدا کرده، در مقطعِ پیشرفته تو یکی از موسسههایِ زبانِ خارجی تو تهران تدریس میکنه. شرایطی که شاید خوابش هم نمیدید، خیلی هم خوشحاله، تهران و ایران رو خیلی دوست داره و از زندگی اونجا خیلی راضیه. این حرفیه که به "زارا" که دو هفته میشه از سفر برگشته و تو تهران دیدتش، گفته. رضوان پرسید: مگه میشه کسی که رشتهاش زبان نیست بتونه زبان رو تدریس کنه، حتی زبونِ مادری؟! ما الان نمیتونیم بریم فارسی درس بدیم. "زارا" در جواب میگه: کلاسهایِ مکالمه سطحِ بالا رو داره... من میگم: تازه کلی هم رفته رو کلاسِ موسسه، تو تبلیغاتش میتونه بگه؛ استادِ کانادایی و ...
مهاجرت رویِ دیگه هم داره! همیشه از ایران به اینجا نیست، گاهی هم از اینجا به اونجاست... اون سالهایِ اول، تو کلاسهایِ زبان خیلی از بچهها در جواب چرا کبک؟ میگفتند که مثلا با دختری یا پسری تو یه سفر به کوبا، سواحلِ برزیل، اروپا و ... آشنا شدند و به همین خاطر برایِ زندگی با اون به این شهرمهاجرت کردند. این جواب خوشایند بود و دیگه بحث کشیده میشد به عشق و زندگی... خب برایِ ما که به خاطرِ مسائل و مشکلاتِ سیاسی، کشورِ تقریبا بستهای هستیم، اینترنت این محدودیت رو برداشته و تو این چند ماهه گذشته این دومین مورد هست تو دوروبریهای من؛" فردریک" و" پیر"...مهاجرت برایِ بهبودِ شرایطِ زندگیه، برای داشتنِ آرامش، عشق، توجه و... مهم نیست به کجا!
رفتم، یه جینِ معمولی با یه ژاکت طوسی پوشیدم وبا موهایِ مثلِ همیشه ولو رفتم سمتِ بازارِ بندر که اکثرِ فروشگاهایِ صنایع دستی در مدتِ فستیوالِ تابستونی اونجا کیوسک داشتند، بوتیکِ اینها هم تو کارِ چرم با نقاشیهای کارِ دست بود...اولین بار اونجا بود که "پیر" رو دیدم! قبلا عکسش رو تو عکسهای "کتی" رو فیسبوک دیده بودم، یکی از همون برنامهها که برانچ بود و من نرفته بودم و بعد هم پیکنیکهایِ مختلف، ظاهراً همخونه بودند و خیلی هم صمیمی، حدودا ۴۰ ساله، شاید بیشترشاید هم کمتر، موهایِ جو گندمی با چهره و تیپی معمولی و خوب، خیلی خوشبرخورد اومد جلو و کمی هم فارسی حرف زد. اینجور که میگفتند تکنسین و به روایتی مهندس تو کارهایِ هواپیمایی و این حرفها (دقیق نمیدونم) بوده، و تو مرحله جداشدن از همسرش.
اون زمان که دیدمش بیکار بود، ظاهراً "کتی" معرفیش کرده بوده به همین فروشگاهی که خودش هم مشغول بوده، داشت فارسی یاد میگرفت، استتوسهایِ فیسبوکش رو هم به فارسی مینوشت، از طریقِ "کتی" با چند تا از بچههایِ ایرانی اینجا دوستِ نزدیک شد! اون شب از من هم استقبالِ گرمی کرد و ابرازِ اشتیاق به دیدارِ مجدد که ... اون شب گذشت و بعد از اون دیگه ندیدمش، "کتی" رو هم همینطور و هیچ خبری ازش نداشتم.
بعد از چند ماه کارهایِ این دختر ردیف شد و برگشت ایران. هنوز مدتی نگذشته بود که شنیدم "پیر" هم رفته ایران! ظاهراً "کتی"، خانومی از دوستانش رو که طراحه (لباس یا منزل، دقیق نمیدونم) بهش معرفی کرده و این آشنایی از طریق اینترنت ادامه پیدا کرده و شکلِ خوبی هم گرفته طوریکه ایشون رفته ایران. این مدت رو هم با این خانم زندگی میکنه و قراره که با هم ازدواج کنند. کارِ خوبی هم پیدا کرده، در مقطعِ پیشرفته تو یکی از موسسههایِ زبانِ خارجی تو تهران تدریس میکنه. شرایطی که شاید خوابش هم نمیدید، خیلی هم خوشحاله، تهران و ایران رو خیلی دوست داره و از زندگی اونجا خیلی راضیه. این حرفیه که به "زارا" که دو هفته میشه از سفر برگشته و تو تهران دیدتش، گفته. رضوان پرسید: مگه میشه کسی که رشتهاش زبان نیست بتونه زبان رو تدریس کنه، حتی زبونِ مادری؟! ما الان نمیتونیم بریم فارسی درس بدیم. "زارا" در جواب میگه: کلاسهایِ مکالمه سطحِ بالا رو داره... من میگم: تازه کلی هم رفته رو کلاسِ موسسه، تو تبلیغاتش میتونه بگه؛ استادِ کانادایی و ...
مهاجرت رویِ دیگه هم داره! همیشه از ایران به اینجا نیست، گاهی هم از اینجا به اونجاست... اون سالهایِ اول، تو کلاسهایِ زبان خیلی از بچهها در جواب چرا کبک؟ میگفتند که مثلا با دختری یا پسری تو یه سفر به کوبا، سواحلِ برزیل، اروپا و ... آشنا شدند و به همین خاطر برایِ زندگی با اون به این شهرمهاجرت کردند. این جواب خوشایند بود و دیگه بحث کشیده میشد به عشق و زندگی... خب برایِ ما که به خاطرِ مسائل و مشکلاتِ سیاسی، کشورِ تقریبا بستهای هستیم، اینترنت این محدودیت رو برداشته و تو این چند ماهه گذشته این دومین مورد هست تو دوروبریهای من؛" فردریک" و" پیر"...مهاجرت برایِ بهبودِ شرایطِ زندگیه، برای داشتنِ آرامش، عشق، توجه و... مهم نیست به کجا!
۱ نظر:
واقعا هم مهم نیست که کجا. مهم اینه که دل یه جایی آروم بگیره.
ارسال یک نظر