این روزها، سوژههایی که پیش میاد در طولِ هفته به پینگلیش مینویسم و
مثلِ بچه مدرسهایها آخرهفته که فرصت کنم به فارسی برگردونم و ویرایش کنم و پابلیش! شاید ۷-۶ تایی رو امشب پابلیش کنم، بیاتها
رو نه دیگه، همونجور میمونند برایِ خودم! این هم مدلِ این روزهاییه که
وقت کم دارم، یکروزی با دیدنشون یادِ اینروزهام میفتم. گاهی فکر
میکنم کاش میشد وقت رو هم قرض گرفت، بعد میبینم که منطقاً اصلا به
نفعم نیست چون موقع پسدادنش شاید مجبور بشم خیلی از سالهای زندگیم رو
بدم، حالا فعلاً با همین شرایط کنار میام، اینجوری بهتره!!!
این آخر هفته با تعطیلیِ دوشنبه به مناسبت تولدِ ملکه ویکتوریا، آخرِ هفته طولانی هست و هوا هم آفتابی و گرم (بالایِ ۳۰ درجه) و عالی.
امروز، سالگردِ فوتِ "بیژن" بود، ۲۸ سال پیش همچنین روزی، ۳۱ اردیبهشت ۱۳۶۲!
امروز، تو راهِ رفتن به "Chute Montmorency" با بهار و خواهرش آزاده که از تورنتو اومده، صحبت از شهاب حسینی شد، که گفتم اون اوایلی که شروع به کار کرده بود و مجری تلویزیون بود، مامان همه برنامه هاش رو نگاه میکرد به خاطرِ اینکه شبیهِ ۱۷-۱۶ سالگیِ "بیژن"، برادر بزرگم بود که قبل از اینکه ۲۱ سال رو تموم کنه فوت کرد.
عصر، حدودِ ساعت ۵، بهار زنگ زده میگه میشه چند دقیقه بیام دمِ آپارتمانت؟ میگم: حتما، ولی چرا؟ میگه کار دارم. تازه از زیرِ دوش اومده بودم با همون حوله و کلاه حموم در رو باز میکنم، یک پیشدستی چینی محتویِ حلوایِ خوشرنگ که با خلالِ بادوم تزیین کرده میده بهم وبا کلی دعا میگه که خدا برادرت رو رحمت کنه ... نمیدونستم که باید چی بگم اصلا به جز اینکه چند لحظه بغلش کنم و بگم مرسی، فقط مرسی...
بعضی آدمها برایِ آدم یه جایِ خاصی دارند، یک جورایی مهمند، ممکنه هیچ ارتباطی هم تعریف نشده باشه، یکی از این آدمها که برایِ من خیلی محترمه، دکتر "م" هست که از اساتیدِ بهنامِ ریاضی در سطحِ کاناداست. تفاوتِ سنیِ زیادی هم با هم نداریم، زود ازدواج کرده و سه تا بچه هم داره، ظاهراً تو یکی از سفرهایی که دوره دانشجوییش میره ایران، خونوادهش دختری که براش انتخاب کردند رو به عقد و ازدواجش درمیآرند، خانومش رو هم دوست دارم، و دختراش رو که خیلی. برایِ شخصِ خودش خیلی احترام واعتبار قائلم، با این همه امتیاز و موقعیتی که داره از آدمهایِ بیتکلف، متواضع و مردمدارِ اینجاست، اساتیدِ ایرانی اینجا کم نیستند و همه هم خوبند و سرشون هم به زندگیشونه. ظاهراً، ایشون هم نظرش نسبت به من همینطوره و قبولم داره... از این حرفها که بگذریم، امشب، استتوسِ فیسبوکم نوشتم:
سی و یکمِ اردیبهشت
خرداد
)-:
که خب خیلی مفهوم نیست، میتونه تعریفها و قضاوتهایی رو در پی داشته باشه، نیمساعت بعد دیدم پاش نوشته:
ایشون جاش خیلی خوبه.
این نظر، انقدر برام ارزش داشت با یک حسِّ خوبی که نگو! اینکه به یادش مونده که امروز برایِ من چه روزیه و چه ارزشی داره! شاید به خاطرِ نوشتههایِ سالهایِ گذشته که هر سال اینموقع مینوشتم همراه با آهنگی یا عکسی به یادش مونده باشه.دلیلش هر چه که هست مهم نیست، مهم برخوردشه... از آدمها، برایِ هم فقط همین یادهاست که میمونه، خوب یا بد! همین رفتارها و حرفهایی که میتونه حسِّ خوب به دنبال داشته باشه یا بد...به هر حال، ۲۸ سال گذشت!
این آخر هفته با تعطیلیِ دوشنبه به مناسبت تولدِ ملکه ویکتوریا، آخرِ هفته طولانی هست و هوا هم آفتابی و گرم (بالایِ ۳۰ درجه) و عالی.
امروز، سالگردِ فوتِ "بیژن" بود، ۲۸ سال پیش همچنین روزی، ۳۱ اردیبهشت ۱۳۶۲!
امروز، تو راهِ رفتن به "Chute Montmorency" با بهار و خواهرش آزاده که از تورنتو اومده، صحبت از شهاب حسینی شد، که گفتم اون اوایلی که شروع به کار کرده بود و مجری تلویزیون بود، مامان همه برنامه هاش رو نگاه میکرد به خاطرِ اینکه شبیهِ ۱۷-۱۶ سالگیِ "بیژن"، برادر بزرگم بود که قبل از اینکه ۲۱ سال رو تموم کنه فوت کرد.
عصر، حدودِ ساعت ۵، بهار زنگ زده میگه میشه چند دقیقه بیام دمِ آپارتمانت؟ میگم: حتما، ولی چرا؟ میگه کار دارم. تازه از زیرِ دوش اومده بودم با همون حوله و کلاه حموم در رو باز میکنم، یک پیشدستی چینی محتویِ حلوایِ خوشرنگ که با خلالِ بادوم تزیین کرده میده بهم وبا کلی دعا میگه که خدا برادرت رو رحمت کنه ... نمیدونستم که باید چی بگم اصلا به جز اینکه چند لحظه بغلش کنم و بگم مرسی، فقط مرسی...
بعضی آدمها برایِ آدم یه جایِ خاصی دارند، یک جورایی مهمند، ممکنه هیچ ارتباطی هم تعریف نشده باشه، یکی از این آدمها که برایِ من خیلی محترمه، دکتر "م" هست که از اساتیدِ بهنامِ ریاضی در سطحِ کاناداست. تفاوتِ سنیِ زیادی هم با هم نداریم، زود ازدواج کرده و سه تا بچه هم داره، ظاهراً تو یکی از سفرهایی که دوره دانشجوییش میره ایران، خونوادهش دختری که براش انتخاب کردند رو به عقد و ازدواجش درمیآرند، خانومش رو هم دوست دارم، و دختراش رو که خیلی. برایِ شخصِ خودش خیلی احترام واعتبار قائلم، با این همه امتیاز و موقعیتی که داره از آدمهایِ بیتکلف، متواضع و مردمدارِ اینجاست، اساتیدِ ایرانی اینجا کم نیستند و همه هم خوبند و سرشون هم به زندگیشونه. ظاهراً، ایشون هم نظرش نسبت به من همینطوره و قبولم داره... از این حرفها که بگذریم، امشب، استتوسِ فیسبوکم نوشتم:
سی و یکمِ اردیبهشت
خرداد
)-:
که خب خیلی مفهوم نیست، میتونه تعریفها و قضاوتهایی رو در پی داشته باشه، نیمساعت بعد دیدم پاش نوشته:
ایشون جاش خیلی خوبه.
این نظر، انقدر برام ارزش داشت با یک حسِّ خوبی که نگو! اینکه به یادش مونده که امروز برایِ من چه روزیه و چه ارزشی داره! شاید به خاطرِ نوشتههایِ سالهایِ گذشته که هر سال اینموقع مینوشتم همراه با آهنگی یا عکسی به یادش مونده باشه.دلیلش هر چه که هست مهم نیست، مهم برخوردشه... از آدمها، برایِ هم فقط همین یادهاست که میمونه، خوب یا بد! همین رفتارها و حرفهایی که میتونه حسِّ خوب به دنبال داشته باشه یا بد...به هر حال، ۲۸ سال گذشت!
۴ نظر:
عزيزك منهم 22ارديبهشت رفت.......
متأسفم... خدا بهتون صبر بده!
روح بیژن شاد!
مرسی (-:
ارسال یک نظر