۱۳۹۰ آذر ۲۴, پنجشنبه

این روز‌هایِ گذشته خوب نبودم، درد داشتم، تو همه تنم، اینهمه درد نمیدونم از کجا اومده بود ؟ کجا جمع شده بود؟ منبعش کجا بود؟ که یه دفعه سر باز کرد، اون هم به این شدت و طولانی، تو تنم جاری شده بود، مثلِ یه گلوله از یه نقطه شروع میشد و به آرومی‌ و با سوزش پخش میشد تو تنم، درد داشتم، خیلی‌ بد، خیلی‌ سخت، کار داشتم زیاد، حرف نمی‌زدم راجع بهش، نگران بودم، شب‌ها همین که دراز می‌کشیدم تو تخت شروع میشد، فشارش به قدری زیاد بود که ناخوداگاه دست و پام رو به حرکت درمیاورد... حالِ بدی بود، خیلی‌ بد، با کسی‌ حرفی‌ نزدم، سرم رو که میگذاشتم رو بالش از چشمام آب میومد، نمیگم اشک، نه گریه نمیکنم که، اشک مالِ گریه است، می‌گفتم زیاد پایِ کامپیوتر می‌شینم برایِ اینه، تو استخر هم همینطور، موقع شنا، وقتهایی که رو آب می‌خوابیدم که آرامش بگیرم باز از چشمام آب میومد، می‌گفتم کلرِ آب زیاده، سریع بلند میشدم یه توپ برمیداشتم و به اسمأ می‌گفتم کمی‌ بازی کنیم، درد داشتم تو همه تنم از سمتِ راستِ سینه شروع میشد پخش میشد سمتِ راستِ بدنم و دیگه می‌چرخید تو کلِ تنم... روالِ عادی زندگیم که این آخرِ سالی‌ و آخرِ ترمی شلوغتر هم شده بود رو حفظ می‌کردم، مهمونی‌ میرفتم، تولدایِ بچه ها، دورِ همیها، مهمونیهایِ نوئل، سینمایِ سه‌شنبه شبها، استخر و سونا... همه رو میرفتم که بهش فکر نکنم، اینهمه درد از کجا اومده بود که هیچ مسکنی نداشت؟ یکی‌ از شبها تو راهِ سینما مونیک زنگ زد که فردا صبحِ زود میرم اتاوا کنفرانس، مقاله و پروپزال رو بفرست تو هواپیما بخونم، زودتر از زمانِ تحویل بود، تمومش نکرده بودم، نگران شدم ولی‌ موندم با بچه‌ها که فیلم رو ببینیم، به خاطرِ هنرپیشه کمدیش این فیلم رو انتخاب کرده بودم، سوژه مهاجرت بود و پناهندگی، غصه‌ام گرفت بدتر، حکایتِ "رفتم خونه خالو، دلم وابو، خالو چُ.. دلم پوسید"... مقاله رو دوباره فرستادم و با همون دردِ شدید نشستم به تکمیلِ پروپزال و تا فردا قبل از ساعت ۴ بعد از ظهر فرستادم و بعد از اون روز تمامِ هفته گذشته و این هفته رو با هم تو دفترِ مونیک کار کردیم، از ۱۰-۹:۳۰ صبح گاهی‌ دیرتر تا ۹-۸ شب، حتی یکشنبه تمامِ بعد از ظهر،، عصر و شب، درد هم باهام بود، یه روز هم ازم غافل نشد، تو فاصله کار کردنها، به بهانه قدم زدن میومدم تو راهرو، همینطور که شقیقه‌ام رو ماساژ میدادم و با خودم تکرار میکردم که : تو نباید بد باشی‌، تو اصلا وقت نداری برایِ بد بودن، باید خوب باشی‌ وگرنه چه میخوای بکنی‌؟ اینهمه کار،این آخرِ ترمی، حالِ بد نداریم، باید خوب باشی‌...روز‌هایِ بدی بود، پر درد...

قدم بلند بود، ۱۳-۱۲ ساله که بودم به ۱۶-۱۵ ساله‌ها میخوردم، بِل‌بِلم هم زیاد بود به چشم میومدم، مامان میگفت: "اگر تو خیابون جایی‌ کسی‌ بهت نگاه کرد یه دفعه حرف بد نزنی‌، حرکتِ بدی نکنی‌، به رویِ خودت نیار، شاید طرف اینجا غریبه باشه و با دیدنِ تو یاد خواهر یا مادرش افتاده"، گاهی‌ سر‌به‌سرش میگذارم و میگم گفتی‌ یادِ مادر‌بزرگش! سالهایِ اولِ دبیرستان بودم، یه باری سرِ یه جریانی آقاجون گفت: "خدا چشم رو داده برای دیدن، همه به هم نگاه میکنند، داستان نداره، دخترها پیشِ خودشون داستان میسازند"، بعد از اون، هیچ وقت از هیچ نگاه، هیچ اشاره و هیچ حرفی‌، هیچگونه داستانی‌ نساختم، خیالبافی نکردم! سالِ اولی‌ که اینجا بودم برادر وسطی میگفت:" زندگیت رو کن خواهرِ من، درگیرِ ذهنهایِ بیمار نشو، اهمیتی نده، خودت باش، همونی که همیشه بودی"، نکردم، گاهی درگیرم کردند، دردم آوردند، گاهی‌ خودم رو محدود کردم به خاطرِ تراوشات همین ذهنهایِ مریض، و دهنهایی که وقتی‌ باز میشه به جز بویِ بد و گند حاصلی نداره... یه شبی‌ از همون شبهایی که کوله‌ام رو بسته بودم و منتظرِ بچه‌ها که بیان دنبالم و بریم که شب رو تو راه باشیم و صبحِ زود و صعودِ سبلان، آقاجون بهم گفت: "نگاهِ اطرافیان به این سبک زندگی‌ مثبت نیست، انتخابِ توئه، و همیشه نزدیکترینهان که قضاوت میکنند، ممکنه تنهایی داشته باشه، حواست به خودت باشه" ، در جواب گفتم: میدونم ولی‌ "تنها نبودن" رو به هر قیمتی نمیخوام، چقدر مهمه قضاوت دیگران؟ گفتند: "اگر خودت میدونی‌ که چه میکنی‌ و عواقبش رو هم می پذیری و بعد‌ها کسی‌ رو محکوم نمیکنی‌ هیچ حتی یه ذرّه، زندگی‌ یه بار پیش میاد، فقط برایِ خودت حسرت و ایکاش نگذار"... این روزها، یادآوری همین حرفها، دوباره برم گردوند سرِ جام... درد داشتم، خیلی‌ زیاد، انقدر که یه شبی‌ که یه لحظه فقط یه لحظه نفسم در نیومد فکر کردم باید به "ا" بگم، و گفتم اگر تماس بی‌جواب از طرفِ من بود، رو فیسبوک پیغام بده جواب نگرفتی حتما دنبالم بیاد... روز‌هایِ بدی بود، تو همون روزهایِ بد پر کارتر بودم، پر بارتر حتی...

همه درد‌ها رفتند، اون دردِ شدید، اون همه عذابی که به وقتِ خوابیدن می‌کشیدم، انگار که از اول هم نبودند، الان فقط رخوتِ بعد از درد هست، سستی و تنبلیِ بدن، بد نیست این هم می‌گذره، آخرِ ترم هست و آخرِ سال... با این ریز‌برنامه‌ای که مونیک برای این قسمت از پروژه ریخته، این دو سالِ آینده همه ذهن، روح و جسمم درگیره و من چه خوش‌خیال بودم که فکر می‌کردم تا به الان خوب و سریع پیش رفتم و این یکی‌ دو سال باقیمونده با آرامش تزم رو تموم می‌کنم... حالا تازه از اول، نقطه سرِ خط، با اینهمه باز هم امیدوارم با آرامش تموم کنم و خوب

کارهایِ این ترم هم به خوبی‌ تموم شد با اینکه چند روزی ازش باقیه ولی‌ دیگه باید آماده بشم برایِ سفر، خرید هدیه و سوغاتی، بستنِ چمدون، دیدنِ دوستان قدیمی‌، آدمهایِ جدید، جاهایِ تازه و... هفته دیگه میرم سفر، یه هفته، شبِ یلدا و نوئل رو کبک نیستم ولی‌ سالِ نو رو تو خیابونِ گراند آله هستم، شروعِ سال جدید، شمارش معکوس لحظه‌هایِ آخر، و آرزویِ داشتن روز‌هایِ خوب و بی‌درد، بدونِ بیماری برایِ همه ...

۴ نظر:

افسانه گفت...

امان از ذهنهای بیمار! کم زخم نخوردیم از این جماعت گرچه همیشه سعی کردیم حواسمون باشه ...
خوبه که الآن بهتری :-) مواظب خودت باش ...

آ گفت...

خوشحالم که الان بهتری :)

س. گفت...

خوبه که الان بهتری:) مواظب خودت هم باش . تعطیلات خوش بگذره:)

روزهای پروین گفت...

ممنونم از محبتتون، خودم هم خوشحالم که بهتر شدم و خوبم!
شاد و تندرست باشد. (-: