۱۳۹۰ آبان ۳, سهشنبه
از پلههایِ دفترِ روزنامه اعتماد میام پائین، در عینِ حال به حرفهایِ بچهها فکر میکنم، به خاطراتی که با خنده و شوخی از روزهایِ زندان و انفرادی بودنشون میگند و اینکه با چه ترفندی از اخبارِ بیرون مطلع میشدند، میخندیدند ولی تلخ، تلخِ تلخ، میگفتند و میگفتند، دیگه اونها رو نمیدیدم بیژن رو به خاطر میاوردم که گاهی در مورد روزها و شبهای انفرادی یا بازجوییهاش میگفت...تکرارِ تاریخ فقط راویانند که عوض میشند! تو همین فکرها بودم که با صدایِ بوق یه ماشینِ شاسی بلندِ مشکی و "در خدمتتون باشیم خانوم" به خودم اومدم... به ساعتم نگاه کردم از ۵:۳۰ گذشته بود شاید هم ۶ بود، گفته بود تماس میگیره روز قبل که سرماخورده بود، تا اون لحظه که خبری نبود، نگرانش شدم، زنگ زدم، شاد و سرحال جواب میده، ظاهراً هم تو ماشینه، حرفی از قراری که گفته بود نمیزنه، من هم چیزی نمیگم، فقط حال و احوال، بعد از احوالپرسی میپرسه: کجایی؟ کجا بودی؟ میگم، میگه کیها رو دیدی؟ یکی دوتایی رو که میدونم میشناسه اسم میبرم و یکیشون از دوستانِ خیلی نزدیکشه. میگه: چشمت روشن! نوک زبونمه که بگم: قرار بود چشم و دلِ ما این لحظه با دیدنِ شما روشن بشه! که سریع از ذهنم همه حرفها و قولهایِ محکمتر از اون که عملی نشدند میگذره، منصرف میشم و میگم: دلِ شما روشن!
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر