۱۳۹۰ مهر ۲۱, پنجشنبه

این هفته

۱- یکشنبه بعد از ظهر رسیدم مونترال، هوا عالی‌ بود، یه روزِ پاییزی آفتابی و خوب، برخلافِ روزی که میرفتم ایران که یه روزِ بارونی، سرد و دلگیر بود. پرواز هم خوب بود هر چند طولانی، بینِ دو پرواز معطلی نداشتیم بر عکس رفتن که حدودِ ۸ ساعت تو فرودگاهِ "دوحه" ترانزیت داشتیم. بارِ اولی‌ بود که با پروازِ کشورهایِ عربی‌ میرفتم، با اینکه همه چی‌ خوب بود ولی‌ خیلی‌ دوست نداشتم، شاید به خاطر عزیزانِ هندی بود، کلا حسِّ خوبی‌ بهشون ندارم، متأسفانه!
با اتوبوس اومدم کبک و به جبرانِ این یکماهی که ایران بودم، تمامِ راه سرم تو اینترنت بود. اینترنتِ پرسرعت تو اتوبوس هم چیزِ خوبی‌ نیست، آدم غرقِ دنیایِ مجازی میشه و فارغ از زیباییهایِ طبیعتِ خارج از اتوبوس، نه با مسافری که کنارش نشسته آشنا میشه و صحبت میکنه، نه کتاب می‌خونه، هیچ... باز هم فیسبوک، گودر، وبلاگ، آدمهایِ مجازی....

۲- دو‌شنبه روزِ شکرگزاری (L'action de grâce یا همون Thanksgiving)بود و تعطیل که از این فرصت استفاده کرده و استراحت کردم و خودم رو آماده کردم.

۳- رفتم دانشکده، مونیک با ایو برای یه جلسه مهم رفتند واترلو و ۵شنبه برمی‌گردند، حوصله کار کردن ندارم. هوا همچنان خوبه، آفتابی و سرد، درختها تو مسیر خونه به دانشکده هزار رنگ شدند، حالا اگه ۱۰۰۰ اغراق باشه ولی‌ رنگارنگ شدند، پر از حسّ‌هایِ خوبم، دلم میخواد خونه‌ام رو عوض کنم، دلم یه تغییرِ بزرگ میخواد. حساب بانکیم رو چک می‌کنم، اوه این ماه کمتر از نصفِ بورسم رو ریختند، سریع میرم پیشِ "سوزان" امورِ دانشجویی، مهربونِ و نازنینه این زن، میگه بررسی‌ می‌کنم. ظهر یه سر رفتم دفترِ ساختمون برای پرداخت کرایه از Mari-Eve در موردِ سوییتِ خالی‌ پرسیدم، با توجه به اینکه الان وقتِ اثاثکشی‌ نیست خیلی‌ امیدوار نبودم که گفت یکی‌ دو تا هست که متقاضی داره با این حال اسمم رو تو لیستِ انتظار نوشت و برایِ ۵شنبه ظهر وقتِ بازدید داد. تو دلم گفتم این سوییت مالِ منه، حتی اگر چند نفر جلوتر از من باشند، یه حسی تو وجودم این رو تأیید میکرد، یه خرده از این اعتماد به خود هم ناشی‌ از هوایِ خوب بود شاید.
شام رو با "آ" خونه "ن" بودیم.

۴- هر روز صبحِ زود پامیشم قبل از ۵ صبح، خب شب هم خیلی‌ زود میخوابم، دلیلش همین تغییرِ ساعت و سازگاریِ بدنه ، ولی‌ خوبه دوست دارم رو همین روال بمونم. صبحهایِ زود، گرگ و میش، هوایِ سرد از پنجره نیمه باز میاد تو، لحاف رو می‌پیچم دورم و با لیوانِ چایِ داغ که بخار ازش بلند میشه و کلوچه اینترنتگردی می‌کنم، حالِ خوبی‌ دارم. از ایران یه ‌ستِ چایخوری آوردم از قوری، کتری، انگاره و سینی، همه خوشگل و دیگه قهوهِ صبح تعطیل فقط تو دانشکده و در طولِ روز... این هم دوره‌ای داره البته. ۶:۳۰ دوش میگیرم و قبل از ساعت ۸ دانشکده هستم.
قبل از ظهر زنگ زدم به "دوید" (رئیسم)، تو جلسه بود، نیم ساعت بعد زنگ زد، اولین سوالی که بعد از احوال‌پرسی‌ میکنه اینه که:" عروس نشدی؟ (با همون ته لهجه مشهدیش)، میخندم و جواب میدم: تو این فرصت؟ یه ماهه؟! میگه: تو ایران همه برایِ این یه کار عجله دارند! میگم: در موردِ من چی‌ فکر می‌کنین؟ این اصل صادقه؟ به شوخی‌ میگذریم از سوژه و میگه که کی‌ ببینیم همدیگه رو و از برگشتن به کار صحبت میکنه. میگم که برای عرضِ سلام و ادب خدمتتون می‌رسم. جمعه عصر زنگ میزنم قرار میگذاریم، میگه خوبه."
خوشحال شدم، دوست داشتم خودش بگه، تو هر ارتباطی‌ خواسته شدن بهتره! به هر حال نمی‌گفت من هم حرفی‌ از کار نمیزدم. حالا با خیالِ راحت‌تر راجع به اجاره کردنِ خونه جدید فکر می‌کنم.

۵- پنجشنبه، هوا ابری و بارونیه و طبقِ گزارشِ هواشناسی تا آخرِ هفته همینطوره. این هوا رو دوست ندارم، دیگه بارون رو دوست ندارم.... مونیک رو دیدم، دلم براش یه ذرّه شده بود، خداییش دوستش دارم خیلی‌ بیشتر از یه استاد و سوپروایزر. از سوغاتی که براش آوردم خوشش اومده، میشه گفت ظرفِ سروِ شراب، کارِ سرامیکِ قلمکارِ لالجین، برای "Cami" دخترش هم یه ‌ست گلوبند و گوشواره برنجی نگین‌دار که امسال ایران مًد بود. مونیک از دانشجویِ ایرانیِ کلود میگه که واترلو دیده از قدِ بلند، چشم‌های سیاهِ درشت و خوشروییش و... و فکر میکنه همه ایرانی‌ها این شکلیند، ازش خوشش اومده بود. از این حرفها که بگذریم، قسمتِ اصلِ قضیه اینه که در موردِ مقاله‌ام پرسید و خواست که جلسه بگذاریم دو‌شنبه و در موردش حرف بزنیم و بهش کار رو نشون بدم و مساله اینه که من به فرانسه نوشتم! و حالا نمیرسم تو این دو سه روزه برگردونش کنم به انگلیسی‌، ضمنِ اینکه نمیخوام شرمنده بشم، یعنی‌ مرده و زنده من باید این کار رو انجام بده.... خدا کمک کنه!
ظهر، طبقِ قرار، رفتم سوییت رو دیدم، کوچیکه ولی‌ خوبه، مثلِ همینجا تمام مبله با آب، برق، تلفن، گرما، اینترنت کابلی و بدونِ سیم، ۷۰ تا کانالِ تلویزیون، فقط شیکتر و جدید تر... خیلی‌ خوبه، تو ساختمونِ روبرویی هم هست که دور نیست. Mari-Eve گفت هر کی‌ زودتر پول بده مالِ اونه (کبکیه دیگه، پول حرفِ اول رو میزنه) میگم من میدم، میگه قرارداد رو مینویسم، هفته دیگه بیا امضا کن، قبلش هم کارهای بیمه‌ اش رو انجام بده، ۱۵ نوامبر هم بیا بشین. گفته بودم اینجا مالِ منه به یک هفته هم نکشید!
حالا هر کی‌ بخواد بیاد کبک مهمونی‌ قدمش رو چشم، ضمنِ اینکه طبقِ اخبار: کبک بهترین مقصد مسافرتی در کانادا، سومین مقصد توریستی در آمریکای شمالی و ششمین بهترین شهر دنیا برای مسافرت شناخته شده.
Québec choisie sixième destination au monde | Marie-Pier Duplessis | Voyages
www.cyberpresse.ca

۶- جمعه، هوا ابری، گرفته، دلگیر، نمیخوام به این چیز‌ها فکر کنم. یه جورایی منتظرم، منتظرِ چی‌؟ نمیدونم. ظهر قبل از ناهار رفتم کمی‌ خرید کردم و رفتم خونه، رضوان زنگ زده و شاکی‌ از اینکه تلفنم رو جواب نمیدم و یا حتی تلفنهایی که شده رو برنگردوندم، میگم که از روزی که اومدم موبایلم خاموشه، بدتر شک میکنه.... هیچ چی‌، شام دعوتم، میرم که امشب رو پیشِ بچه‌ها باشم.
به دوید زنگ زدم، قرار شد ببینیم همدیگه رو احتمالاً از فردا کارم رو شروع می‌کنم، اینجوری خیلی‌ خوبه، خستگی‌ داره ولی‌ خوبه تنوع هم داره.


--------------------------------------------------------------------------
http://en.wikipedia.org/wiki/Thanksgiving
http://fr.wikipedia.org/wiki/Action_de_gr%C3%A2ce_%28Thanksgiving%29

۵ نظر:

Mahdiyeh گفت...

سلام، رسیدن به خیر، اینجوری داری وسوسه می کنی منو که بیام کبک. راستی منم تا ماه دیگه یه سر می رم ایران.

نگار ایرانی گفت...

خونه نو مبارک .

روزهای پروین گفت...

سلام m عزیز، مرسی‌.
اگر فرصت میکنی‌ پا شو بیا یه آخرِ هفته، خوشحال میشم از دیدنت. ایران هم بهت خیلی‌ خوش بگذره (-:

ممنون نگارِ عزیز از لطفت! (-:

کیقباد گفت...

درود بر شما . امیدوارم ایران بهتون خوش گذشته باشه !
این علامت تعجب واسه اینه که آیندگان بدونن یه زمانی وقتی کسی از خارج بر میگشت ایران ، بهش میگفتن امیدوارم بهت خوش گذشته باشه و بدونن یه زمانی امکان داشته آدم توو وطن خودش بهش خوش نگذره !
این را به شوخی نوشتم ، جدی نگیرید !
با اینهمه اما و جدای از اینکه آیندگان چه بگویند و چه نگویند ، امیدوارم هم اینجا و هم آنجا شاد و تندرست بوده باشید و البته همچنان شاد و تندرست باشید .

روزهای پروین گفت...

سلام آقایِ کیقباد، ممنون از لطفتون، بله خیلی‌ خوش گذشت، بودن کنارِ خونواده و عزیزان همیشه خوبه. (-:
امیدوارم که شما هم همیشه شاد و تندرست باشید.