۱۳۹۰ مهر ۱۹, سه‌شنبه

چمدونهام رو خانم‌برادر بزرگه می‌بست، همش نگران اضافه بار بود، بهشون گفته بودم این دفعه دیگه نمیخوام پولِ اضافه بار بدم، چیزهایی رو میبرم که لازمه... بنده خدا مامان از اولِ تابستون هر چی‌ درست می‌کنه از مربا، شربت، برگه زردآلو، لواشک آلوچه، آلبالویِ خشک، والک و سبزیِ کوه، سبزیهای خشک و... برایِ من هم بسته بندی می‌کنه تو بسته‌هایِ کوچیک که بهونه نداشته باشم برای آوردنشون و از چند روز قبل می‌گذاره کنارِ چمدونها و اصرار میکنه که اگه شده یه ذرّه با خودم بیارم و همیشه هم بعد از چند بار رفت و برگشت به داخلِ چمدون همون جا می‌مونند تا بعد از اومدنِ من از همون‌جا برگردند به آشپزخونه. تا آخرین لحظه‌ای هم که بخوام خونه رو ترک کنم مهمون میاد با بسته‌هایِ سر‌راهی‌، دیگه آخراش خانم‌برادرم گفت نمیشه پروین همه چمدونات چند کیلویی اضافه دارند و همه هم چیز‌هایِ ضروریند، گفتم نه حتی یک کیلو، نمی‌برم. اصلا کتابها رو نمی‌برم، وزن دارند. برادر‌بزرگه خوشحال میگه آره، کتاب نبر، برایِ چی‌؟ بگذار بمونه! همیشه تا یادم میاد سرِ کتاب و کی‌ زودتر بخونه دعوا بوده، هیچ کدوم رو نیاوردم، دوباره چمدونها باز شدند و کتابها رو برداشتند..... موقع تحویلِ بار تو فرودگاه باز اضافه بار داشتم، هم ساک دستیم هم چمدونها! هم خانم خوشگلی‌ که تو صف ساک دستی‌ و کوله رو کنترل می‌کرد و اتیکت میزد و هم اون آقا قد بلند تو گیشه با اون خنده قشنگ و رفتارِ مودبش که تاخیرش رو بهونه‌ کرد اضافه بار رو بخشیدند.... چمدونها رو باز کردم، لباس ها، کادوها و صنایع دستی‌، خوراکیها، هر کدوم با کلی‌ خاطره درمیان و گوشه‌ای گذاشته میشند که جابجا بشند، لابلاشون یه کیسه پلاستیک کوچیک نشرِ چشمه هست و یه کتاب که مالِ من نیست و قرار بود به صاحبش برگرده، تنها کتابی بود که روزِ خرید گفتم: "این رو نمیخوام، آین‌لاین خوندم و دوستش نداشتم."، و حالا اون همراهِ من تا اینجا اومده، شاید باید برا صاحبش پست بشه شاید هم نه لزومی نداشته باشه... تو همون کیسه اش رفت بالایِ کتابخونه، چه سرنوشتی داره، از روزِ خرید تا به امروز از اون تو بیرون نیومده به امیدِ اینکه به صاحبش برگرده و حالا هم همونجا می‌مونه تا وقتی‌ که خودش جاش رو پیدا کنه.... "دکتر نون زنش رو بیشتر از مصدق دوست دارد"!

۲ نظر:

نگار ایرانی گفت...

حتما یه حکمتی داره که این کتاب ناخواسته وسط اون همه بار خودشو قایم کرده ،بعدها بیا و حکمتش رو برامون تعریف کن .

روزهای پروین گفت...

شاید، کسی‌ چه میدونه؟!! در هر حال تا اینجا که این کتاب داستانی‌ داشته برایِ خودش حالا تا بعد... (-: