۱۳۹۰ شهریور ۱۳, یکشنبه

تو اتوبوسم به سمتِ فرودگاه مونترال، آقایی که صندلیِ جلویِ من نشسته حدودا ۵۰ سال داره، وقتی‌ اتوبوس از ترمینال بیرون اومد بلند شد برای دوست‌پسرش که بیرون از ترمینال کنارِ ماشینش ایستده بود دست تکون داد و بوسه‌ فرستاد نگاشون می‌کردم که دیدم اشک تو چشمش پَل‌پَل زد و آروم سرازیر شد و الان ۱۰ دقیقه است که داره گریه میکنه انقدر مظلومانه و آروم که غمِ عالم رو تو این هوایِ ابری به دلم نشوند!

هیچ نظری موجود نیست: