۱۳۹۰ شهریور ۷, دوشنبه

یاشوعا‌ صلاح

یکشنبه صبح زود، بعد از صبحانه، اینگا، دُنی و کاپیتان ژان‌فیلیپ هم رفتند. قبل از رفتن دو تا Quatre-Roues رو گذاشتند تو گاراژ، پرده‌هایِ برزنتیِ پشتِ پنجره‌ها رو هم کشیدند و سفارشِ کارهایِ باقیمونده رو هم به من کردند که قبل از رفتن انجام بدم و با کامیونت رفتند فرودگاه و از اونجا با هلیکوپتر به روستایِ Kuujjuuarapik. من موندم و من. وسایلی که دیگه لازم نداشتم رو جمع کردم و ساکِ بزرگ تجهیزات و چمدونم رو بستم و کمی‌ هم رویِ داده هام کار کردم و بعد رفتم سراغِ "یاشوعآ-صلاح"، اینویتِ پیری که شبِ قبل دُنی از پنجره آشپزخونه، خونه ش رو بهم نشون داد و گفت که میتونه امروز همراهیم کنه و تاکید کرده بود که نه زبانِ فرانسه میدونه و نه انگلیسی‌، و اینگا از مهربونیش گفته بود و اینکه مطمئن نباشم به خوش قولیش، خودم برم دنبالش و تاکید کنم به ساعتی‌ که باید بیاد دنبالم.
ساعت ۹ نشده بود که دمِ خونه یاشوعا‌ صلاح بودم، از پله‌هایِ چوبی رفتم بالا و چند بار در زدم و برگشتم پایین، بویِ بدی میومد، میدونستم که درِ خونه بازه اینجا رسمِ قفل کردنِ در رو ندارند. چند دقیقه‌ای معطل شدم فکر کنم از خواب بیدارش کردم با یه شلوارک کوتاه اومد دمِ در. براش غریبه بودم با تعجب نگام کرد، از اونجاییکه گفته بودند زبان نمیدونه مثلِ کر و لال‌ها بلند بلند، کلمه به کلمه و با کمکِ دست و پا گفتم که میخوام برم دره "گیوم دو لیل" و میخوام که همراهیم کنه. میگه از Nordique هستی‌ منظورش افرادِ مرکزِ تحقیقاتِ مناطقِ شمالیه - CEN-Centre d'Études Nordiques.

http://www.cen.ulaval.ca/page.aspx?lien=index


میگم آره و قبول میکنه، منتظرش می‌مونم تا لباس بپوشه و بیاد، می‌شینم ترکش رو Quatre-Roues و میریم سمتِ درّه.
یه خرده که رفتیم اسمش رو می‌پرسم میگه و بعد اسمم رو میگم، غلط تلفظ میکنه دوباره تکرار می‌کنم و ازش میخوام که تکرار کنه باز یه چیزِ بی‌ربطی میگه بارِ سوم که اصرار می‌کردم حالا ترکِ موتور با صدایِ باد.... خودم خندم گرفت که آخه برای این الان چه فرقی‌ میکنه اسمِ من چی‌ باشه؟!!! پروین، قلقلی، فلفلی.... هان چه فرقی‌ میکنه دیگه ازش گذشتم


هوا به نسبت بهتر بود و وقتی‌ که به دره رسیدیم، کمی‌ مه‌ بود، آرامش و طبیعتِ زیبا...ابتدایِ درّه یه شیبِ تند سنگلاخی خیلی‌ بدی بود که به خاطرِ بارش شدیدِ روز‌هایِ قبل خرابتر هم شده بود، تازه یادم افتاد که کلاهِ ایمنی نگذاشتم (برایِ اولین بار تو این چند روز) از ترس محکم پهلوهای یاشوعا‌صلاح رو گرفتم، متوجهِ ترسم شده میخنده و حالا همون میون میونه سرش رو برگردونه عقب، چشماش هم بسته شده و دندونهای یک در میون سیاهش معلوم شده و صدایِ خندش هم مثلِ قلّ قلّ آب بود، از ترس بهش چسبیدم... بیشتر خندید فکر کنم قلقلکش می‌اومد!!! و دیگه اینکه هیچ وسیلهِ دفاع همرام نبود که اگر خرس یا حیوونِ وحشی ببینیم، فقط سنسوری که باقیمونده بود و روزِ قبل شارژِ کامپیوتر تموم شد و نتونستم کار بگذارم تو یه جیبم بود و GPS تو جیبِ دیگه ام. مثلِ اینکه تاکسی گرفته باشم اصلا حواسم نبود بسکه قبل از اینکه برم دنبالِ یاشوعا‌صلاح به این فکر می‌کردم که چطور میشه؟
بویِ بدی میداد، مثلِ بویِ ماهی‌ گندیده، شاید به خاطرِ خوردن گوشت و ماهی‌ِ خام باشه نمیدونم شاید هم لباس‌هاش رو نمیشوره و دیر دیر میره حمام، به من مربوط نبود... بعد هم به مرور، زندگی‌ به آدم یاد میده که خیلی‌ جاها همه اون چیز‌هایی‌ که اذیتت میکنه رو هم نه تنها تحمل کنی‌ که به خوبی‌ باهاش کنار بیایی، من به بو خیلی‌ حساسم به خیلی‌ چیز‌هایِ دیگه هم بودم که الان می‌‌بینم به همه چیز دارم بی‌ تفاوت میشم، شاید این خوب نباشه!

یه لحظه فکر کردم به جایِ ترسیدن از افتادن بهتره بهش اعتماد کنم، به خودم امید دادم که اگر اتفاقی بیفته اون هست.اون آدمِ اینجاست و همیشه بی‌ کلاه و وسایلِ ایمنی بوده....مثلِ همه ارتباط ها، اعتماد به همراه، لذت همراهی رو بیشتر میکنه، به هر حال بینِ دو نفر یکی‌ هست که سکانداره اگر اعتماد نباشه همون مسیر و همون دنیایِ زیبایِ بیرون به سیاهیِ شک و ترس می‌گذره.
وقتی‌ برگشتیم به روستا، بهش میگم که ساعت ۱۱ بیاد دنبالم که بریم فرودگاه وسایلم رو بدم و بعد هم برم تو یک منطقه‌ای همون نزدیکِ فرودگاه و کنارِ خلیج Hudson برایِ نمونه برداری از میوه‌هایِ کوچیکِ وحشی (Blueberry, Blackberry و Redberry). این کار، مربوط میشه به یه مینی‌ پروژه که یه استادی از دانشگاه Trois Rivières تعریف کرده و اینگا روش کار میکنه و چون خودش زود رفت این کار رو به من سپرد. ایده جالبی‌ بود به نظرم، مثلِ اینکه پروژه‌ای تو دانشگاه‌هایِ شمال تعریف بشه برای کار روی انواعِ میوه‌هایِ خودرو تو جنگلهایِ شمالِ ایران مثلِ تمشک یا تاک و یا....


پنج دقیقه به یازده، درِ خونه رو باز میکنه و دمِ درِ ورودی می‌‌ایسته، لباس هام تو خشک کنه با اینکه همشون ضدِّ آب هستند باز خیس میشند و هر بار که میآییم تو خونه میندازیم تو خشک کن، میگم منتظرم بمونه تا شلوارم رو بپوشم بدونِ اینکه چیزی بگه ساکِ بزرگ و سنگینِ وسایل و چمدونم رو با خودش ترکِ Quatre-Roues جا میده (برایِ اولین بار تو این چند روز یکی‌ اینجوری کمک کرد و وسایلم رو حمل کرد) میریم فرودگاه، بارم رو میدم، کارتِ پرواز میگیرم

و میگم که ۱۳:۳۰ بیاد دنبالم همینجا، و با GPS میرم که منطقه موردِ نظر رو پیدا کنم بیش از یک و نیم کیلومتر راهه و متأسفانه اینجا میوه زیاد نیست و همه چسبیدند به سطحِ زمین، باد هم هست و هوا کمی‌ سرد و رطوبت هم زیاد، شروع می‌کنم به میوه چیدن، بدنم درد میکنه، باز هم گلبارون، و گاهی‌ دراز میکشم، گاهی‌ نشسته تا ۳ تا کیسه ۲۵۰ گرمی‌ رو پر می‌کنم و برمیگردم سمتِ فرودگاه زودتر از وقتِ قرار می‌رسم، باد شدیده و لباسم مرطوب پیاده راه میفتم تو جاده‌ خلوت و کنار آبی‌ِ آب، امروز خورشید هم درومده و یواش یواش آسمون داره باز میشه، زیبا بود، تقریبا نصفِ راه رو اومده بودم که یه کامیونت نگه داشت و من رو رسوند تا خونه یاشوعا‌صلاح که داشت سوار میشد بیاد دنبالم، میگم ساعت ۳ بیا دنبالم خونه که دیگه ۴ پرواز دارم، زیاد تاکید می‌کنم که یادش نره، ادایِ بوسه‌ در میاره و موچ موچ میکنه، خندم گرفته بود به فارسی‌ میگم :‌ای جان، عاشقتم بابا جان.... والّله این چند روزه با این ۸-۷ تا آدم ما، فقط وقتی‌ صحبتِ استفاده از وسایلِ نقلیه میشد میفهمیدیم که جنسیتمون فرق داره، اینکه فردا قبل از ظهر "دختر ها" کامیونت رو میبرند، "مکس" با موتور میره و "ریچارد" و "ژان‌میشل" با هلیکوپتر و یا مدلِ دیگه بستگی به اینکه کی‌ از چی‌ استفاده می‌کنه....

تا ساعت ۳ یه چیزی خوردم، تمامِ کفِّ خونه رو جارو کشیدم از اتاق خوابها تا سالن تا دمِ در، غذاهایِ تو یخچال رو ریختم بیرون، ظرفها رو جا‌به‌جا کردم، همزمان یکی‌ از اشعار "سهراب سپهری" رو با صدایِ "خسرو شکیبایی" گوش کردم، دلم تنگ بود برایِ شنیدن کلام فارسی‌!
حال خوبی داشت.

از خونه که اومدم بیرون ابرهایِ تیره به آرومی می‌رفتند و جاشون رو به خورشید میدادند و آسمونِ آبی‌ هم به آرومی پیدا میشد، انعکاس اشعهِ خورشید رویِ سطحِ آب مثلِ رقصِ نور رو پولک و سکه دوزی‌هایِ لباسهایِ سنتی بود، زیبا بود، زیبا، شگفت آور، کلمه کم میارم برای توصیفِ اون همه زیبایی!

پرواز یک ساعت تاخیر داشت و این نازنین پیرمرد تا ساعت ۵ تو فرودگاه نشست تا من سوارِ هواپیما شدم و اومدم، دُنی گفته بود که نیاز نیست بهش پول بدم، از خودش هم که پرسیدم گفت تو Nordique هستی‌ و دیگه چیزی نگفت، هیچ چیزی هم همراهم نبود که برایِ تشکر بهش بدم مثلِ یه جعبه شکلاتی، بیسکویتی....

این روزِ آخر بهتر از همه روز‌ها بود...

۳ نظر:

فاطمه گفت...

"اعتماد به همراه لذت همراهی رو بیشتر میکنه " جمله بسیار درستیه.کاملا موافقم .
تو بی نظیری خانمی .

نگار ایرانی گفت...

سفر نامه زیبایی بود .
قدرت کنار اومدن با هر چیزی که یه روزی آدم رو آزار میداده نشان دهنده شخصیت قوی و قابل احترام شماست .

روزهای پروین گفت...

ممنونم از لطفتون (-: