۱۳۹۰ مرداد ۱۷, دوشنبه

لیوانِ قهوه تو دستم، دکمه طبقه ۵ رو می‌‌زنم که واردِ آسانسور میشه و با یه لبخندِ قشنگ میگه "روز به خیر"! هوایِ آسانسور عوض شد یکدفعه... به خودم گفتم:‌ای وایِ بر من، از این مدلیها هم اینجا داشتیم و خبر نداشتیم؟! بسکه چسبیدم به درس و تحقیق، مونیک و...، خبر از هیچ جا ندارم والّله، باید یه خرده بیشتر از اتاقِ کارم بیام بیرون... تا دکمه طبقه ۷ رو بزنه سریع طوری که نفهمه یه نگاه به کارت شناساییِ مغناطیسی‌ ش انداختم که شاید "مهمان" باشه که خوشبختانه نبود! اشاره میکنه به صافی لیوان قهوه و میپرسه: قهوه درست میکنه؟! لبخند می‌‌زنم و سری تکون میدم که آره، سرِ حرف باز میشه....

چه زود رسیدیم طبقه ۵امّ....اه

۴ نظر:

.آ گفت...

طبقه ۷ ماشینِ قهوه نداره؟ ;))))

روزهای پروین گفت...

نمیدونم، تا حالا نرفتم )-:
ولی‌ باید داشته باشه چون همه طبقات داره.

بهروز گفت...

از این مدلی ها یعنی چه مدلی ؟؟؟
یم دل نه صد دل عاشق شدی؟؟؟؟
:))))))

روزهای پروین گفت...

از این مدلی‌ ها، یعنی‌ از این مدلی‌‌ها که حضورشون هوا رو عوض میکنه و زمان رو ثابت و دلت میخواد این سکون زمان تا قیامِ قیامت ادامه داشته باشه! (-:

عاشق؟!!! نه بابا، عاشق چیه؟! وقتش رو ندارم! )-: