۱۳۹۰ تیر ۱, چهارشنبه

O Candada!

روزِ سه‌شنبه ۲۱ ژوئن تو سالنِ آمفی تئاترِ École nationale d'administration publique، ساعتِ ۱۳:۴۵ به همراه مردمی با رنگها، زبانها، فرهنگها، نژادهای مختلف مقابل لردِ کانادا قسم خوردم که شهروندِ خوب و وفادار به قانونِ این کشور باشم. یکی‌ از روز‌های مهمِ زندگی، تاریخی که از این پس باید در کنارِ اولین روزِ ورود به این کشور و تاریخِ گرفتنِ اقامت به خاطر سپرده بشه. تو ایران همه جا اولین پرسش بعد از پرسیدن نام و نامِ خانوادگی، نامِ پدر بود و تاریخ تولد. و این سالهایی که اینجا هستم، به غیر از مواقعی که فرمِ رسمی‌ پر کردم یاد ندارم که جایی‌ تاریخ تولد رو بپرسند یا نامِ پدر که اگر پرسیدند قبلش نامِ مادر رو حتما پرسیدند، مادر نقشِ تعیین کننده تری داره. ....
بعد از مراسمِ قسم، اسمِ هر داوطلب رو میخوندند حالا تک نفر، یا زوج و یا خانواده که می‌رفتند رویِ سنّ و لردِ کانادا مدارک و کارتِ شهروندی رو بهشون میداد و همراه با خوشامد گویی، گرفتن شهروندی و ملیت جدید رو تبریک میگفت. اسمم رو خوندند، رفتم رو سنّ، دست دادیم بعد از گفتن تبریک و خوشامد گویی به عنوانِ شهروندِ جدید کانادایی میگه: از این حرفها گذشته مادام، شما خیلی‌ خوشگلید!!! حالا من هم همچین به خودم نگرفتم حرف اون پیر‌مرد نازنین رو!!! ولی‌ سوژه خوبی‌ بود برای سر به سر گذاشتنِ بچه‌ها که بگم "راستی‌ بهتون گفتم لردِ کانادا بهم چی‌ گفت؟! خدا شاهده نیخوام پز بدماا ولی‌ گفت...."

روزِ خوبی‌ بود، آفتابی و قشنگ. وقتی‌ رسیدم "ا" منتظرم بود، بودنش کنارم خوب بود هر چند که با استادش قرار داشت و زودتر رفت و بعد ریمه و درّه اومدند. تا عصر با هم بودیم، ناهار با هم رفتیم بیرون و بعد هم تو شهر قدم زدیم و کلی‌ عکس گرفتیم.

امروز کارلوس و ماریا رو دیدم، یه زوجِ ونزولایی که زمستونِ ۲۰۰۵ تو کلاس زبانِ دانشگاه با هم بودیم (اون موقع تازه ازدواج کرده بودند و اومده بودند کانادا) ، هر بار هم که بر حسبِ اتفاق همدیگه رو میبینیم شماره تلفن میگیریم که در تماس باشیم که میره تا...

اریک، همکلاسی فرانسوی ترم اول مسترم هم امروز بود و "کارمن" (منشی نازنین گروه که مثلِ مادر بود برایِ همه دانشجوها) به همراهِ پسرش همراهش بودند که من هم رفتم پیش اونها نشستم.از دیدنشون مخصوصاً کارمن خیلی‌ خوشحال شدم، کارمن مثلِ مونیک بود برای اون سالهای من!

بلا فاصله بعد از مراسم هم رفتم آتلیه عکاسی تو همون خیابون، و عکس پاسپورتی گرفتم که ۴شنبه برم درخواست گرفتنش رو بدم!

ساعت ۵:۳۰ عصر هم با ۸-۷ تا از دوستانِ ایرانی قرار داشتیم تو یکی‌ از رستورانهای خیابون Chartier به مناسبتِ اینکه آخرِ هفته مامانِ نوشین میره (انگار همین دیروز بود که اومد و رفتیم دیدنش) و همینطور دیدنِ مامان شقایق که تازه چند روزیه اومده بعد هم کمی‌ تو شهر قدم زدیم، عکس گرفتیم و.... روزِ خوبی‌ بود، امروز هم رسید و تموم شد، جالب اینکه هیچ حسِّ خاصی‌ نداشتم، نه قبلش و نه بعدش...به هر حال این روز میومد و حالا هم که دیگه تموم شد... و به خاطرِ گذروندن با دوستان خوش گذشت!

خب این هم از ملیتِ کانادایی و پاسپورت... این یکی‌ دو سال هم با همه خوبیها، بدیها، سختیها، راحتیها و تنهاییهاش بگذره و درسم تموم بشه که تازه ببینم چه کاره ام، چه کار میخوام بکنم، کجا برم، و... سریع می‌گذره میدونم، مثلِ همه این سالهایی که گذشته... می‌گذره

۱۲ نظر:

درخت ابدی گفت...

به‌به، خیلی تبریک می‌گم:)
چقدر طول کشید!
عکس پروفایل هم قشنگه.

روزهای پروین گفت...

مرسی‌ از لطفت.(-:

آره طول کشید، به خاطرِ اینکه تو این فاصله هر سال رفتم ایران و مدتی‌ رو اینجا نبودم که این خودش تاثیر داشته و خودم هم یه دو سه ماهی‌ دیر اقدام کردم...

برای عکس هم ممنون، قشنگ می‌‌بینید!(-:

Mahdiyeh گفت...

مبارکه، امیدوارم همیشه سلامت باشی و روزهای خوش تری در پیش رو داشته باشی.

روزهای پروین گفت...

ممنونم عزیزم، من هم بهترینها رو برات آرزو می‌کنم به شادی و تندرستی... (-:

کیقباد گفت...

یک خوشحالی ی توام با آب چشم !
نه مثل اشک شوق . چیزی مثل وقتی که هم خوشحال باشی و هم ناراحت !
خوشحالم که یک ایرانی ی خوب موفق به دریافت ملیت کانادا شده است و ناراحتم بخاطر روزگاری که باعث شده است یک ایرانی ی خوب باید ...
نه . مهم نیست . اصلا مهم نیست . ایران و کانادا ندارد . اعتقادی به خاک پاک و این حرفها ندارم !
میدانی ، جمالزاده وصیت کرده بوده است پس از فوت او را به ایران بیاورند و در جوار حافظ خاکش کنند . اما چند سال قبل از مرگ تغییر عقیده میدهد و مینویسد که همانجا در سوئیس به خاکش سپارند و توضیح میدهد با تمام احترام و علاقه ای که به ایران و حافظ دارم اما این بی احترامی به سوئیس و مردم سوئیس است که بیش از چهل سال در میان آنها زندگی کرده ام و آنها در این مدت دراز ،بسیار بهتر و مهربانتر از هموطنانم بوده اند و حالا بیایم و بگویم بعد از مرگم مرا ببرید ایران !
ببخشید اگر در این موقعیت شاد ، از مرگ و میر گفتم . پس کوتاه میکنم و ور ناراحتم را که دیگر ناراحت نیست کناری می زنم و با ور خوشحالم که الان خوشحالتر هم شده است ، از صمیم قلب به شما تبریک میگویم .
با آرزوی بهترینها و موفقیت های هر چه بیشتر .

روزهای پروین گفت...

ممنونم از لطفتون، مرسی‌ از حضورِ گرمتون...(-:

تلاش برای داشتنِ یک ملیت و پاسپورتِ دیگه، برای اینه که فقط حقِ زندگی‌ رو تو دنیای آزاد داشته باشی‌، به حقوقِ انسانیت احترام گذاشته بشه... من به ایرانی بودنم مفتخرم و همه این سالها هم با سربلندی سعی‌ در شناسوندن اون چه که هستیم، نه آنچه که بودیم، کردم.. و یه لحظه غافل نبودم از اون چه که اون جا می‌گذره ...

شادُ تندرست باشید و سربلند!

کامبیز گفت...

نمیدونم چرا برای چند دهم ثانیه احساس تنهایی کردم. یعنی حالا ما بازم می تونیم باهات فارسی حرف بزنیم یا از این به بعد باید به فرانسه یا انگلیسی باشه؟ قول بده بیاد ما باشی، ما که همشهریت نیستیم لاقل به یاد عظیمیه، شاه عباسی، ساسانی، گوهر دشت، مهرشهر، گلشهر،اوج و جاهایی که محل های خودتونه باشی.

روزهای پروین گفت...

ببین نشد که کامبیزِ عزیز، جاده چالوس، قلبِ کرج رو جا انداختی!!! (-;

نه آقا، این حرفها چیه، چی‌ شده که بخواد کسی‌ از یادم بره یا فارسی‌ یادم بره... نگران نباش دوستِ عزیز، شاد باشی‌ و تندرست (-:

س. گفت...

خیلی خیلی مبارکه امیدوارم همیشه خوشحال باشی:)

روزهای پروین گفت...

مرسی‌ س. عزیز از لطفت، (-:

همچنین من هم آرزوی شادی و سلامتی برات می‌کنم!

مریم گفت...

شهروند کانادایی با ملیت ایرونی....مبارکت باشه ولی خدایش هم لرد کانادایی عجب خوش سلیقه است ها!!!!!!!!

روزهای پروین گفت...

ممنونم از لطفت.... (-: