۱- یکشنبه ظهر تو مسیرِ رفتن به بوتیک، بعد از مدتها تو میدون شهر دیدمش، همونطور شیک و مرتب ولی بی نهایت لاغر و افسرده، هر دو عجله داشتیم یه بوسه روی گونه، گفتم سرِ کار میرم، گفت زنگ میزنم، یه هفته هست که موبایل خریدم!
مذهبیه، خیلی شدید، میسیونره، از هر ۱۰ کلمهای که میگه، سه تاش "سنیور"، چارتاش "لرد" و بقیش هم "خدا"است. یه کادر یه بُعدی داره دور صورتش که هیچ جایِ دیگه رو نبینه، چند وقتی بود که حس میکردم که این کادره ترک برداشته، از ایمیلهاش، از استاتوسهای فیس بوکش... حس میکردم یه جورایی به هم ریخته، یه جور فروپاشی تو باورش، .. فرصت نمیشد هم دیگه رو ببینیم، حرفی هم نمیزدم. تا امروز که دیدمش.
شب زنگ زد و اومد دنبالم، هوا سرد بود، خیلی سرد و من لباسم نازک،اصلا مناسب اون هوا نبود، آخه ظهر گرم بود، گفت بریم خونه من، گفتم یه روزِ دیگه، رفتیم رستوران. موبایلش رو میز بود، ثانیه به ثانیه نگاه میکرد، نگران و منتظر بود، میپرسم چه خبر؟ میگه یه ماهیه که مردی رو ملاقات میکنم، گفتم یعنی چی؟ گفت یعنی یه مردی رو میبینم، یعنی این! خوشحال شدم، میگم از مردهای کلیساست، میگه نه، همکارمه، از فرانسه اومده، میپرسم راضی هستی؟ ادامه میده آره همون مردیه که من میخوام، شاده، من رو دوباره به خودم شناسونده، یادم رفته بود که زنم، بوسیدن یادم رفته بود، به خاطرِ اون موبایل خریدم، بهم میگه زندگی کن، خونه و ماشین بخر، لذت ببر، باهاش شادم، من رو برده دیسکو، بلد نیستم برقصم، به من یاد میدی پروین؟ بیا با هم ورزش کنیم، باید زندگی کنم (یادِ کتابِ "دخترِ کشیش" میفتم که سالهای دبیرستان خونده بودم،"دوروتی" دخترِ یه کشیش فکر کنم تو انگلستان بود، که با ریاضت زندگی میکرد و افسرده شده بود، یه روز سر زمستونی بی-اختیار همراهِ یه مردی رفت و...). مضطربه، هر لحظه به موبایلش نگاهی میندازه، میگم منتظرشی؟ میگه سه شبه که منتظرم، مهمون داره، نتونسته بیاد، تعجب میکنم یعنی چی؟ میگه آخه متاهله، یه پسرِ دو ساله داره، زن و زندگیش رو هم دوست داره، من رو هم خیلی دوست داره، میگم همین مهمه، به بعدِ اخلاقیش فکر نکن، اذیت میشی (از خودم تعجب میکنم!!!من که انقدر خوب میشناسم اثراتِ مخربِ یه رابطه مخفی رو توی زندگی، تو سرنوشتِ بچه ها، حتی در بهترین حالت و مثبتترین برخورد...) میگه گفته بود میاد، ولی نیومده، صداش میلرزه، میگه به تمامِ کسانی که به خاطرِ داشتن روابطِ خارج از ازدواج قضاوتشون کردم، ایمیل زدم و عذرخواهی کردم، همیشه همه رو نهی کردم چون "سنیور" مخالفه ولی الان... میزنه زیرِ گریه... میگم چه شکلیه؟ میگه خیلی خوب، جذاب، یه مرده، یه مردِ واقعی، خیلی میدونه، به روزه، سیاهه...دلم لرزید، سیاهها گرمند، خیلی هم پر طرفدارند بینِ بلوندها، دیگه اگر خوش تیپ هم که باشند که واویلا، ولی تعهد و وفا؟!! نه....تعمیم نمیدم، خودشون هم به این معتقدند!
تو راه برگشت به خونه، به این فکر میکردم که من چم شده، از ارتباطش با یه مردِ متاهل ناراحت نشدم، تازه خوشحال هم شدم که یه مردی پیدا شده که تونسته بشکنه اون نگاهِ یه بُعدیش رو و شاید شفایِ افسردگیش باشه، ولی از سیاه بودن مرده دل-نگران شدم که نکنه بازیش بده و بگذاره بره! تو این دو سالی که میشناسمش، خیلیها طرفش اومدند ولی از اونجاییکه فقط به ازدواج معتقده، هیچ ارتباطی رو نپذیرفته و همیشه دعا میکرده که "سنیور" شوهرش رو بفرسته، ولی این بار...گفت مدتیه که کلیسا هم نمیره و نگرانش شدند، و تماس که میگیرند جواب نمیده
۲- دوشنبه تعطیل رسمی بود، ساعت ۱۰ زنگ زد، خواب بودم، سریع قطع کرد و بعد ایمیل زد که عصری ببینیم همدیگه رو. ظهر رفتم سرِ کار، عصر زنگ زد، گریه میکرد که به هم زدم، ایمیل زدم که کلید آپارتمانم رو پس بیاره. نه نباید این کار رو میکردم، نمیتونم همیشه منتظر باشم، یه رابطه نیمه نه، همینطور حرف میزنه کار دارم نمیتونم گوش بدم، میگه میام ببینمت، آخرِ وقت میاد، با "کلر" آشنا در میان، تو یه کنگره همدیگه رو دیده بودن، وقتی که "کلر" ژورنالیست بوده و هنوز کارش رو رها نکرده بوده، با هم میایم بیرون، میپرسم موضوع چیه؟ به هم ریخته است، میگه "سنیور" حرفم رو شنیده و امروز یکی از دخترهای کلیسا اومده پیشم و انقدر باهام حرف زده و من هم تصمیمم رو گرفتم، "لرد" بهم کمک کرده و ایمیل زدم که کلیدم رو بیاره ولی اون هنوز قبول نکرده، میگه میگه میگه یک در میون "لرد"، "سنیور" و "Dieu" فقط گوش میدم، مضطربه، میگه بریم خونه من، امشب پیشِ من بمون، قراره بیاد کلیدم رو بیاره نمیخوام تنها باشم، قبول میکنم، نه به خاطرِ تنها نبودن، به خاطرِ این همه پریشونی .... کنارِ اجاقگاز ایستاده و موبایلش دستشه و هی چک میکنه، منتظر و مضطربه... میگم بشین، بنویس، هر غلطی میخوای بکن فقط گریه نکن، من آشپزی میکنم... پسره نمیتونه بیاد، بهونه میاره، حق داره شبِ یه روز تعطیل به چه بهونه بزنه بیرون....یکی دیگه از دخترهای کلیسا زنگ میزنه و یه ساعتی صحبت میکنند و نیم ساعتی هم دعا میکنند با هم به امیدِ تموم شدنِ این رابطه، مطمئنم که به این زودی تموم نمیشه، کافیه پسرِ رو ببینه... شاید اگه مثلِ یه آدم عادی زندگی میکرد، ورزش، سفر، دیدنِ خونواده، مطالعه نه فقط کتابِ مقدس، فیلم، تئاتر، نه اینکه همه چی تو چارچوبِ کلیسا، به اینجا کشیده نمیشد... شاید هم لازمه، هیچ چیز تو این دنیا قطعیت نداره، به هر حال این بهم ریختنها هم هست فقط گاهی بهونه لازمه، کسی، چیزی.... تنهایی بده، بد تر از اون این بی-کَس بودنه! ۱۹ سالگی خونواده رو ترک کرده و اومده اینجا ۱۵ ساله که اینجاست، یه بار هم خونواده ش نیومدند دیدنش، سالی یه بار برای نوئل این میره...... بالاخره به بهونه هواخوری پسرِ از خونه زد بیرون و اومد ولی بالا نیومد به خاطرِ حضورِ من و این میره پایین، ۱۱ شب رفت تا ۳ صبح، وقتی برگشت، شنگول بود، همین..... میگم ببین، تو به این توجه و رابطه احتیاج داری فقط اگر بتونی وابسته نباشی (۱۶ سالم بود که یه روز مامان بهم گفت: مادر با آدمها همراه باش، مثلِ یه درخت کنارِ درختِ دیگه، نه مثلِ پیچک که اگر همراهت جا زد نیفتی، نریزی، نپاشی)، و هی به این ماسماسکت نگاه نکنی که ایمیل زده یا نه، همون انقدر که ذوق داره گرفتن این ایمیل ها، همون انقدر هم انتظارش عذاب آوره، زندگیت رو بکن و خوب هر وقت هم که نیاز داشتی بهش زنگ بزن و .... (از خودم میپرسم این نگاهِ ابزاری به رابطه از کجا اومده؟!! از کی؟! میترسم...) تا ۵ صبح حرف میزنه، عکسش رو بهم نشون میده، میگه که خود اون هم همینجوری با زنش آشنا شده، زنش با کَسِ دیگهای بوده ۶ سال پیش وقتی همدیگه رو دیدند، مدتی ارتباط داشتند، بعد دختره به هم زده رابطه ش رو و حالا اینها با همند و یک سالی میشه که ازدواج کردند...و بر این باوره که "لرد" راهِ این رابطه رو باز کرده وگرنه چرا روابطِ دیگه شکل نمیگرفتند، میگم خب تو اجازه نمیدادی ولی این رو اجازه دادی، میگه نه "سنیور" اینجور خواسته!
۳- صبح سه شنبه بیدار که شدم رفته بود، یاداشت گذاشته برام که عصری باهاش برم بوتیکِ BEDO, پسره یه پیراهنِ قرمز اونجا دیده، این بره بگیره و اون پولش رو بده، نوشته ببین "چقدر عاشقمه!!!!!"
۴- ایمیل زده، امشب بیا خونه من و بعد بریم دیسکو،اون هم میاد یکی از دوستهاش هم هست، میگم تا ۸ شب دانشگام و بعد هم قول دادم برم دوچرخهسواری، متاسفم، ولی همیشه کنارتم، تنها نمون، هر وقت دلت گرفت زنگ بزن، بیا پیشم... زنگ زد، اصرار میکنه، بهونه میآرم.... اصلا نمیخوام درگیر این رابطه ه بشم، نه اصلا ...
۴ نظر:
واقعا که من موندم این مذهب به چه دردی می خوره وقتی این جوری اخلاقیات آدمها رو به لجن می کشه....
افراط و تفریط تو هر چیزی گند میکشه زندگی رو، فرقی نمیکنه مذهب باشه، اخلاقیات باشه و یا از اونطرف بی-مذهبی و ...
من نمی تونم درک کنم...
یه دختر به راحتی وارد زندگی مردی میشه که زن و بچه داره ؟!
اینکه از ایران هم بدتره خب زن اون آقای سیاه پوست نابود نمیشه بخاطر این عشق ابزاری؟
در واقع اون آقا واردِ زندگیِ این دختر شده...
هیچ فرقی نداره، همه جای دنیا همه جورش هست فقط شاید تفاوت در حمایتیِه که قانون از خانومها میکنه....
ارسال یک نظر