حالِ مسافری رو دارم که دیگه خسته شده از سفرش، هر چند خیلی عالی، و دیگه میخواد برگرده خونه ش، دلش تنگ شده...
بعد از ظهری میرم یه سر پیشِ "سُمی" و میگم اومدم یه ذرّه غُر بزنم! میگه: تو دیگه چرا؟ از کار میگم، از دلتنگی، از این هوای بد و دلگیر، از همه چی ... آخرسر میگم اینا غُرهها، نارضایتی نیست، جدیشون نگیر، دوره ایه میگذره .... غُر رو باید به فارسی زد، اینم یه جور ابراز احساساتِه دیگه، حالا هر چند ناخوشایند فقط به زبون مادریه که مزه میده... پیشِ هر کسی هم نمیشه زد که وقتِ خوشی حالِ امروزت رو به روت نیاره... ولی"سُمی" خوبه، خودش هم پایه است.
ترمِ تابستونه و اکثرِ بچهها رو پروژههاشون کار میکنند و بیشتر تو لابراتوار هستن، مونیک از این بابت خوشحاله، دفترش مقابلِ لابراتوارهاست و میبینه که بچهها با جدّیت مشغولند. طبقِ برنامهای که ریخته بودم باید این قسمت رو تموم میکردم، برنامهام که این چند وقته خوب جواب داده آخرِ کاری بازی درآورده هی خطا میده، خستهام میکنه، "جیمی" میگه صدای پات که میاد که داری میآیی اینوری، میفهمم که باز مشکلی پیش اومده ( این حرفش من رو میبره به جلسات اول کلاسِ معارف دوم دبیرستان و خانوم الیاسی دبیرِ دینی، که اون موقعها تازهعروس بود، و به نقل از شوهرش میگفت که کفشهای زنونه و صداشون تحریککننده هستند و به جّد از ما میخواست که کفشِ ساده بپوشیم... و هر بار با این حرفِ جیمی یادِ خانوم الیاسی میفتم!!)
از پیشِ "سُمی" برمیگردم، برنامه باز خطا داده، دارم باهاش کلنجار میرم که مونیک میاد تو و با صدای بلند و شادش میگه "...Madame Parvin Félicitation" ،تبریک میگه بابت اینکه کایل مکدونالد رسما پذیرفته که استاد مشاورم باشه..... از بعد از امتحانِ دکترا هر بار مونیک با یه .... Félicitation Parvin یا ....Bonnes Nouvelles من رو تو شرایطِ بهتری قرار داده که نتیجه ش کار و تلاشِ زیاد برای منه.... گاهی بعد از جلسههایی که با هم داریم میخوام یه پشت دستی محکم بزنم تو دهنِ خودم که انقدر بی-موقع حرف نزنم (وقتی کسی نیست، وظیفه پشتدستی زدن هم با خودته!)... مثلا یکی از خبرهای خوبش این بود که تصاویرِ جدید SMOS (فوریه ۲۰۱۰، ماهواره ش به فضا فرستاده شده) در دسترسه و یه دو روزی باید برم Environnement Canada, برای تحویلشون و گذروندن یه دوره کوتاه برای آشنایی و تحلیلشون که اصلا تو برنامه کاری ما نبوده ولی حالا ظاهرا هست، حالا اون که خودش عمریه داره با تصاویرِ ماهواره کار میکنه و تخصصش راداره، میگه آنالیزِ اینها به خاطر داشتن زوایایِ تابش مختلف سخته و توضیح میده، بنده در جواب گفتم ا ا ... چه جالبند، اینا!!!!و چارتا حرفِ دیگه در تعریفشون.... خدا به خیر بگذرونه آخرش رو..... چند تا از موهای فرقِ سرم سفید شدن، البته سفیداش زیادند ولی اون زیر میران دیده نمیشند، رنگشون نکردم، خودم دوست دارم ببینمشون، ولی رضوان میگه رنگشون کن.... تا این دو سال بگذره فکر کنم تعدادشون بیشتر هم بشه... میخوام بگذارم همینجور باشه تا مراحلِ پیشرویشون رو ببینم ....
تکلیفمون رو امسال با هوا نمیدونیم، نه اینکه سالهای پیش بهتر بوده باشه، ولی امسال یخورده گیج میزنه، یه روز آفتابیه، از شوق میزنیم بیرون، لباسهای تابستونی و سبک میپوشیم، دراز میکشیم رو چمنها زیرِ آفتاب، میریم دوچرخه سواری و.... (دوید میگه "هوا که گرم میشه با این لباس پوشیدنِ خانومها که در واقع لباسی نمیپوشند وفاداری ما به خطر میفته!!!") غروب هوا برمیگرده، سرد میشه، بادِ تند میاد، بارون میگیره اون هم شدید که تو کسری از ثانیه لباس زیرت هم حتی خیس میشه و دوباره لباس گرمهات رو در میاری، ماهِ می هم تموم شده ولی هنوز لباس زمستونهها رو جمع نکردیم.... تو هفتههای گذشته، به طور متوسط شاید یکی دو روز تو هر هفته آفتاب داشتیم....
دوستِ Nathy رو هم دیدم و همه وقت چشمم به حلقه طلایی دستِ چپش بود، زحمت در آوردنش رو هم نکشیده بود، نیازی هم نداشت، چیزی رو پنهان نکرده از این طرف، ولی اون طرف!!! چی میگه برای غیبتهای وقت بیوقت و بی-موقع ش؟ خدا عالمه! و چهها که به یاد نیاوردم، بعد از این همه سال، این همه دور، اینجا، تو این چنین شبی و تو این شبنشینی...
این روزا، من اون مسافریم که میخواد برگرده از سفر، بره خونه ش، همون خونهای که همه روزهای این ۶سال و نیم، مامان هر روز صبح بعد از نماز، روزش رو با گرفتن شمارهای شروع کرده که با ۰۰۱ شروع میشه و من معدود شبهایی بوده که بدونِ شنیدن این صدای گرم، مهربون و عاشق خوابیدم! و هنوز، ظهرهای تابستون بینِ ساعت ۱۳-۱۲:۳۰، از پنجره آشپزخونه به باغ نگاه میکنه به امیدی که من رو ببینه که دارم تو راه میام بالا و برام دست تکون بده، هنوز شبها ساعت ۸ شب چراغهای تو باغ رو روشن میکنه که نکنه وقتی در رو باز میکنم تا زمانی که کلید برقِ راه رو بزنم، گربه ای، جوجه تیغی، حیوونی، سایه درختی جلوم بیفته و یکّه بخورم و بترسم، با اینحال یه بار هم دلتنگیش رو بهونه نمیکنه و همیشه مشوّقِ انتخابهام بوده، دلش خوشه به همین تلفنهایِ روزانه و سفرِ سالانه من...
دلم تنگه اون شبهاییه که آقاجون کتابش رو میگذاره کنار و همینجوری که نشسته رو تختِ چوبی کنارِ پنجره رو به باغ و به رادیوش گوش میده میگه: بابا یه دست بزنیم و تا آخر بازی برا هم کری بخونیم، موقع باخت بهت بگه مهرِ پدری نمیگذاره چهرت رو غمگین ببینم، موقع برد بخونه کاری کنم که چار سوارِ سرنوشت به حالت گریه کنند... دلم برای این صدایِ مهربون، خسته و خش دار از کشیدنِ زیاد سیگار تنگ شده...
همون خونهای که خواهر و برادرها وقتی جمعیم، همه دوباره بچه میشیم، همون سر به سر گذاشتنها و شیطنت کردنها، همه این سالها هر وقت جمع بودن، که کم نبوده روز هاش، تماس گرفتند و من رو همراه کردند با خودشون....دلم این روزها اون خونه رو میخواد، اون شادی، صفا، مهر، محبت، اون همه عشق و تعلق....
۹ نظر:
با اين دلتنگی ات اشکمو در آوردی . یه عنوان برای این متنت دارم: می خوام برم به خونه به جایی که صفا هست توی نگاه مادر ...
به امید دیدار
دلتنگی هم بخشی از زندگیه دیگه، که با انتخاب بعضی از سبکهای زندگی همیشه همراهته، یه جورایی انگار انتخابش کردی... (-:
من حالا برعکس، مث خونهنشینیام که دلش سفر میخواد. هرکی یه جور دلتنگ میشه. البته، واسه شما درسای سنگین هم بیتاثیر نیست.
من تازگی ها دلم که تنگ میشه حواس خودم رو پرت میکنم ولی گاهی دیگه نمیشه کاریش کردک:(
این دلتنگی طبیعیه ، بالاخره دوری از پدرمادر و خونواده دلتنگی هم داره، همیشه هم بهش توجه نمیکنم ولی گاهی دیگه نمیشه! ولی باهاش کنار میام، انقدر کار و برنامه دارم که وقتی برای اهمیت دادن به این دلتنگی نمیمونه... (-:
اما من امروز دلم این خونه رو نمی خواد خونه ای که توش هاله رو بزنن...بکشن بعد بخوان حالیمون ککنن که از گرما بود و فراق پدر..که بانوی نازنین صلحمون ضعیف بود...من خونه ای که امروز دوست و همراه نازنینم هاله توش نباشه رو دوست ندارم...دوست ندارم
متاسفم مریم، متاسفم... هر جای دنیا که باشی بوی تعفن این فجایع رو حس میکنی، مرگِ انسانیت رو هم... هر روز صبح که اخبارِ ایران رو میخونی، نه حتی، وقتی صفحه فیسبوک رو باز میکنی فقط میتونی بگی خدا، چرا؟! تا کی؟! تا به کجا؟ چند سال؟!!... تو امنترین و آرومترین کشورِ دنیا هم که باشی دلت باهاته، دلی که برای اون خاک میتپه و حقِ بیشتری شایستهٔ ش میدونه.... با همه این حرفها، اون خونهای که من دلتنگش میشم اونجا نیست فقط اون باغِ قدیمیه که تو خودت میشناسی صفا و صمیمیت و عشق و آرامشش رو، با همه نامردمیها، ناکامیها و سختیهایی که بهش گذشته و هنوز هم هست... مراقبِ خودت باش عزیزم
من هم اون باغ را دوست دارم پروینم
(-:*-:
ارسال یک نظر