بعضی حسها غریبند، یه بار تجربه میکنی، دیگه تکرار نمیشند، عمیقند و شوک آور...
تابستون ۲۰۰۸، تو فاصلهای که منتظر جواب مونیک بودم تو یه شرکتی به طور نیمه وقت کار میکردم که کارشون در زمینه ارتباطات بود. یکی از کارهاشون بررسی رضایتمندی مردم نسبت به موضوعات مختلف بود، مثل شرکتهای بیمه، فستیوالهای مختلفی که در طی سال برگزار میشد، مجریها و برنامههای تلویزیون، سیاستمدارها و حرفهاشون، و ... که این رو به صورت تلفنی انجام میدادند. هر روز یه سری شماره تلفن (به صورت تصادفی) و نمونه سوالها رو میدادند که باید تماس میگرفتیم و مصاحبهها رو انجام میدادیم. سنّ و وضعیت اجتماعی افراد از فاکتورهای مهم این پاسخگوییها بود و بالطبع مهم بود که مصاحبههای بیشتری رو انجام بدیم، هر تلفن ما حداکثر ۵ دقیقه اون هم به ندرت وقت میگرفت. یکی از شبها، تقریبا آخر وقت به یه شماره زنگ زدم، کمی طول کشید تا جواب بده، یک خانم پیری بود که صدای آروم و دلنشینی داشت، با اولین سؤال در مورد سنّ و موقعیت اجتماعیش شروع کرد به حرف و دیگه به من اجازه صحبت نداد، تنها بود، خیلی تنها.... انقدر تنها که انگار منتظر یه فرصتی بود برای حرف زدن، برای از خودش گفتن... نمیدونم تو کلامش، تن صداش، حرفهاش چی بود که یه جریان سردی از مغز سرم جاری شد تو تنم، یخ گرفتم، یخ یخ.... یه جور یخ گرفتنی که تا مغز استخونم رو میسوزوند، فقط گوش میکردم، بیشتر از یه ربع حرف زد! .....۸۵ ساله بود که تو آسایشگاه زندگی میکرد، دکترا داشت استاد بازنشسته دانشگاه بوده، به ۵ زبان مختلف مسلط بود (این یعنی خیلی برای یه خانم کبکی ۸۵ ساله، چون همونطور که قبلا هم گفتم تا ۵۰ سال پیش کلیسا حکومت میکرده و خانمها حتی حق رای نداشتند)... این خانم تنها بود و فقط یه خواهرزاده داشت که سالی یکی دو بار بهش سر میزد. گوشی رو که گذاشتم، به خودم گفتم: حواست هست پروین، چه کار داری میکنی با زندگیت؟!! این فکر چند لحظه بیشتر طول نکشید، تلفن بعدی، باید ادامه میدادم، زندگی ادامه داشت.....
امروز بعد از اینکه میز هفت سین رو چیدم، شمعها رو که روشن کردم و خواستم عکس بگیرم، یاد این خانم و حرفهاش افتادم و اون حسّ یخی...
۲ نظر:
سال نو را پیشاپیش تبریک عرض می شویم
ممنونم از لطفتون، من هم متقابلاً بهتون تبریک میگم و سال خوبی رو براتون آرزو میکنم (-:
ارسال یک نظر