۱۳۸۹ اسفند ۲۴, سه‌شنبه

امروز مامان، خواهر و خانواده ش و مادر همسر خواهر رفتند مکه و تا هفتم فروردین اونجان. دقیقا یادم نمیاد کی ثبت نام کردند، سال پیش یا دو سال پیش، وقتی‌ مامان بهم گفت، گفتم من هم سعی‌ می‌کنم برنامه م رو هماهنگ کنم و همون موقع از اینجا بیام پیشتون، ولی‌ نشد دیگه.... تو این دو سه روز چند بار زنگ زدم، بغضی داشتم که نگو...‌ وقتی‌ با خواهر صحبت کردم حسابی‌ گریه کردم، خوب بود، دلم تنگ شده بود برای این مدلی‌ گریه کردن! تو فرودگاه هم که بودند زنگ زدم، به یاسی خواهر زادم هی‌ سفارش مامان رو می‌کنم....

یکشنبه عدس گذشتم برای سبزه و گذاشتم جلوی پنجره بزرگ هال، خوبیش اینه که نور زیاده، انقدر بهش آب دادم که ترسیدم خراب بشه ولی‌ امروز که سر زدم بهش جوونه زده برای همین پارچه نمدار رو از روش برداشتم. امسال سمنو و سنجد هم دارم، از مونترال خریدم. این سالها، هیچ وقت این دو تا رو نداشتم و به جاش چیزهای دیگه میگذاشتم مثل سماق. ماهی‌ قرمز نمیگذارم، اینجا نارنج نیست و به جاش پرتقال میندازم تو آب، هفت سین ایران باستان سمبل گردش زمین.

برای عید دو تا برنامه ایرانی هست، یکیش شنبه شب (۱۹ مارس) تو یه رستوران با ایرانیهای خیلی‌ قدیمی کبک که بیشتر خونواده هستند و نسل دومشون اکثرا با کبکیها ازدواج کردند... امسال اولین باره که من رو هم دعوت کردند، فکر کنم خوش بگذره. دومیش (۲۵ مارس) مهمونی‌ انجمن ایرانیهای دانشگاه لاواله که دانشجوها هستند و خونواده‌هاشون و مثل هر سال تو یکی‌ از سالنهای دانشگاه برگزار میشه. تصمیم نداشتم برم، ولی‌ پریشب که با رضوان حرف میزدیم، نظرم عوض شد و بلیطش رو خریدم، ضمن اینکه به آشناهای غیر ایرانیم هم گفتم بیان که بهتره خودم هم باشم.

چهارشنبه سوری هم که نداریم، یعنی‌ این ۶ سال نداشتیم چون برای آتش روشن کردن باید بریم مجوز بگیریم و باید آتش نشونی هم در جریان باشه، ضمن اینکه وسط هفته هست و همه کلاس و درس داریم همون روز و فرداش از صبح زود، دیگه این مراسم رو نمیشه یه روز دیگه انجام داد مثل مهمونی عید که نیست! دلم چهارشبه سوری‌های خونمون رو میخواد که مامان دم غروب بوته روشن میکنه کنار جوی آب، بچه‌های فامیل هم میان، از رو آتیش میپریم و بعد هم همونجا کنار جوی و آتیش آش رشتهٔ می خوریم، خواهرزاده هام و خانم برادرم ساز میزنند، می‌خونیم و میرقصیم.... که امسال مامان و خواهرزاده هام هم نیستند!

فردای روز عید، یه ارائه مقاله دارم برای درس هیدروژئولوژی، و اصلا یادم نبود که روز قبلش عیده، بهتره که بندازم هفته دیگه ولی‌ نمیشه تغییرش بدم. بعد از کلاس به "کلودیو" میگم که یکشنبه عید ماست و من سعی‌ می‌کنم پاورپوینتم رو برای ۵شنبه یا جمعه آماده کنم و به شما نشون بدم که دیگه آخر هفته نمیرسم. کلی‌ سؤال میکنه، فکر میکنه عید مسلمونهاست و میگم نه عید ملی‌ ماست، سال نو ایرانی، نشنیده، کلی‌ راجع به عید و فلسفه ش و تقویم ایرانی حرف میزنم. یه ایده دارم، میخوام از فرصت استفاده کنم و قبل از ارائه مقاله کمی‌ راجع به نوروز حرف بزنم، شاید شیرینی‌ نخودچی هم ببرم، فکر کنم جالب بشه!

یکشنبه تو یکی‌ از بوتیکهای بزرگ بدلیجات و نقره جات، فروشنده که یه خانم مسن و خیلی‌ شیک کبکیه (اینجا مسنها خوش پوش و شیکند) میپرسه: کجایی هستید؟ میگیم ایرانی. یه جور نگامون میکنه انگار بدبختیم و میگه تو ایران اینجوری هم بیرون میرید؟ آرایش هم می‌کنید؟ به دوربینهامون اشاره میکنه میپرسه شما دخترها میتونید عکس هم بگیرید؟ هر ۴ تایی (آزی، غزال، رضوان و من) با هم جواب میدیم: بله که میتونیم، آرایش؟!! اینجا اصلا آرایشی نداریم که، اینی که شما می‌بینید اصلا اونجا به چشم نمیاد. من شال رضوان رو از دور گردنش باز می‌کنم و میگذارم رو سرش و میگم: اینجوری میریم بیرون (لباس زمستونی اینجا همون انقدر پوشیده هست که تو ایران یا هر جای دیگه دنیا) با این تفاوت که باید حتما یه روسری سرمون باشه و این با حجاب و نقابی که شما تصور می‌کنید فرق داره. عکس هم میگیریم، کلی‌ عکاس خوب خانم داریم، هنرمند خوب... حق رانندگی‌، مالکیت و ... هم داریم. میگه: دوستم گفته تو ایران اگر عکس بگیری میگیرنت! میگم نه به این شوری هم نیست. خلاصه دوباره یه سخنرانی کامل باز هم راجع به زندگی‌ معمول ایرانی.

از یکشنبه ساعت‌ها رو یک ساعت کشیدن جلو!

هیچ نظری موجود نیست: